پارت۸۰
آرتان پوزخندي زد و گفت:
- نه خير.
کم مونده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بي ريختش کنم. مرتيکه ي نکبت! تو فکر کردي چه خري هستي که داري براي من که خودم خداي کلاس گذاشتنم کلاس مي ذاري؟ سعي کردم از در قدرت وارد بشم و از همين رو گفتم:
- شازده پسر، نمي خوام بخورمت، فقط مي خوام باهات يه معامله بکنم. حالا هم چند لحظه بيا بشين سر اون ميز و به حرف هاي من گوش کن.
بعد با تمسخر اضافه کردم:
- فکر مي کردم شجاع تر از اين حرف ها باشي!
حسابي بهش برخورد، چون بدون لحظه اي مکث از بلند شد و بدون نگاه کردن به سمت من و حتي بدون توجه به جايي که نشون داده بودم، در گوشه اي ترين نقطه ي سالن سر ميزي دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و يه لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهن باز و چشمايي گشاد شده اندازه ي نعلبکي به من نگاه مي کردن. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندي زد و گفت:
- فکر کنم شرط و بردين! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستين؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- اين مسخره بازيا مخصوص پسراست! اين کارا در شأن ما دخترا نيست. بعدشم انگار شما خيلي خودت و دست بالا گرفتي!
همون پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد:
- الان معلوم مي شه!
با اومدن گارسون آرتان نيم نگاهي به من کرد و گفت:
- کارتون خيلي طول مي کشه؟
- تقريباً.
- پس من شامم رو سفارش مي دم.
به تبعيت از اون من هم شامم رو سفارش دادم و هر دو توي سکوت به رو ميزي خيره شديم. آخر آرتان طاقت نياورد و گفت:
- خانوم کوچولو، وقت براي من طلاست! اگه حرفي براي گفتن نداري بهتره که من برم پيش دوستام.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
- ببين آقا بزرگ، دوستام من و خوب مي شناسن! من حاضر بودم سرم بره، ولي با هيچ پسري در اين روابط هم کلام نشم. حرفايي که مي خوام بزنم شايد از نظر شما خنده دار باشه، ولي اين و بدون که من چاره اي جز اين نداشتم.
دستش و به نشونه ي سکوت بالا آورد و گفت:
- حوصله صغري کبري چيدناي دخترونه رو ندارم، برو سر اصل مطلب.
- نه خير.
کم مونده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بي ريختش کنم. مرتيکه ي نکبت! تو فکر کردي چه خري هستي که داري براي من که خودم خداي کلاس گذاشتنم کلاس مي ذاري؟ سعي کردم از در قدرت وارد بشم و از همين رو گفتم:
- شازده پسر، نمي خوام بخورمت، فقط مي خوام باهات يه معامله بکنم. حالا هم چند لحظه بيا بشين سر اون ميز و به حرف هاي من گوش کن.
بعد با تمسخر اضافه کردم:
- فکر مي کردم شجاع تر از اين حرف ها باشي!
حسابي بهش برخورد، چون بدون لحظه اي مکث از بلند شد و بدون نگاه کردن به سمت من و حتي بدون توجه به جايي که نشون داده بودم، در گوشه اي ترين نقطه ي سالن سر ميزي دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و يه لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهن باز و چشمايي گشاد شده اندازه ي نعلبکي به من نگاه مي کردن. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندي زد و گفت:
- فکر کنم شرط و بردين! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستين؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- اين مسخره بازيا مخصوص پسراست! اين کارا در شأن ما دخترا نيست. بعدشم انگار شما خيلي خودت و دست بالا گرفتي!
همون پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد:
- الان معلوم مي شه!
با اومدن گارسون آرتان نيم نگاهي به من کرد و گفت:
- کارتون خيلي طول مي کشه؟
- تقريباً.
- پس من شامم رو سفارش مي دم.
به تبعيت از اون من هم شامم رو سفارش دادم و هر دو توي سکوت به رو ميزي خيره شديم. آخر آرتان طاقت نياورد و گفت:
- خانوم کوچولو، وقت براي من طلاست! اگه حرفي براي گفتن نداري بهتره که من برم پيش دوستام.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
- ببين آقا بزرگ، دوستام من و خوب مي شناسن! من حاضر بودم سرم بره، ولي با هيچ پسري در اين روابط هم کلام نشم. حرفايي که مي خوام بزنم شايد از نظر شما خنده دار باشه، ولي اين و بدون که من چاره اي جز اين نداشتم.
دستش و به نشونه ي سکوت بالا آورد و گفت:
- حوصله صغري کبري چيدناي دخترونه رو ندارم، برو سر اصل مطلب.
۲.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.