چرخُ فلک p15
تو چند روز زندگیم از این رو به اون رو شد.
********
دو هفته ای گذشت...دو هفته ای ک بابا همچنان تو کماست ، اما من امید دارم که بهوش میاد...اون میدونه نمیتونم دوریشو تحمل کنم..مطمئنم تنهام نمیزارع
با اینکه میدونستم اگه بهوش بیاد و بفهمه خونه ای که سالها توش زندگی کرده و با مامان خاطره داره رو فروختم حسابی ازم دلخور میشه
اما چاره ای نداشتم
باید هزینه پیوند قلبش رو جور کنم...خونه و ماشین و طلاهای رو فروختم
یه خونه ی نقلی و کوچیک تر تو یه محله ساده گرفتم و از بیمارستانی ک توش کار میکردم انتقالی گرفتم به یه بیمارستانی ک نزدیک خونم بود
بابا هم انتقالش دادیم یه بیمارستان خصوصی.
زنگ در رو زدم ..چند ثانیه بعد گلی خانم درو باز کرد با دیدنم گل از گلش شکفت:
_واای تویی کلارا جان چقدر خوب کردی اومدی..بیا تو عزیزم چرا جلو در وایسادی
رو مبل قدیمیش نشستم و اونم رفت چایی بیاره
_توروخدا زحمت نکشید من چیزی نمیخورم
_من عادت ندارم مهمون چیزی نخورده از خونم بره بیرون
ظرف میوه و چایی رو گذاشت رو میز و اومد نشست:
_حالت بهتره؟
سر تکون دادم:
_بله..مدیون زحمت های شمام
_هر کسی جای من بود همین کارو میکرد...توهم مثل دخترمی
پرسیدم:
_شما تنها زندگی می کنید؟
_اره عزیز دلم...شوهر و دخترم چند سال پیش تو یه تصادف فوت شدن...البته خونه خواهرم ته همین کوچس...خواهرزاده هام زیاد بهم سر میزنن...خودت چی خواهر و برادر داری؟
********
دو هفته ای گذشت...دو هفته ای ک بابا همچنان تو کماست ، اما من امید دارم که بهوش میاد...اون میدونه نمیتونم دوریشو تحمل کنم..مطمئنم تنهام نمیزارع
با اینکه میدونستم اگه بهوش بیاد و بفهمه خونه ای که سالها توش زندگی کرده و با مامان خاطره داره رو فروختم حسابی ازم دلخور میشه
اما چاره ای نداشتم
باید هزینه پیوند قلبش رو جور کنم...خونه و ماشین و طلاهای رو فروختم
یه خونه ی نقلی و کوچیک تر تو یه محله ساده گرفتم و از بیمارستانی ک توش کار میکردم انتقالی گرفتم به یه بیمارستانی ک نزدیک خونم بود
بابا هم انتقالش دادیم یه بیمارستان خصوصی.
زنگ در رو زدم ..چند ثانیه بعد گلی خانم درو باز کرد با دیدنم گل از گلش شکفت:
_واای تویی کلارا جان چقدر خوب کردی اومدی..بیا تو عزیزم چرا جلو در وایسادی
رو مبل قدیمیش نشستم و اونم رفت چایی بیاره
_توروخدا زحمت نکشید من چیزی نمیخورم
_من عادت ندارم مهمون چیزی نخورده از خونم بره بیرون
ظرف میوه و چایی رو گذاشت رو میز و اومد نشست:
_حالت بهتره؟
سر تکون دادم:
_بله..مدیون زحمت های شمام
_هر کسی جای من بود همین کارو میکرد...توهم مثل دخترمی
پرسیدم:
_شما تنها زندگی می کنید؟
_اره عزیز دلم...شوهر و دخترم چند سال پیش تو یه تصادف فوت شدن...البته خونه خواهرم ته همین کوچس...خواهرزاده هام زیاد بهم سر میزنن...خودت چی خواهر و برادر داری؟
۱۹.۱k
۰۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.