Life..
میخواهم بگویم از تاریکی دلی که روز های قبل چراغ روشن فروزان شادی در کنج آن دل بود.
زمان زیادی از آن روزها نگذشته که اینگونه سیاهی به ریشه گلهای سرخ درخشان دل نفوذ کرده ،مگر چه اتفاقی افتاده اینگونه غم،اندوه،آه و لعنت به روی زبان دخترک مو مشکی افتاده؟!
اتفاق خاصی نیفتاده غیر رفتن تمام زندگی، رفتن عشق، رفتن خنده و شادی و هیجان و شادابی و هزار زهر مار دیگر که نیاز انسان است و رفتن شاهزاده سوار بر اسب سفید ارزوهای دخترک!
همین!.. و همین کافی است، که دخترک بنشیند روی زمین سرد و به گوشه اتاق تاریک که از افتاب و نور ،هر چراغی محروم است زل بزند !شعر روز های باهم بودنشان را زمزمه کند .
اشک ،نه، اشک نمیریزد،میگویی چرا بزار برایت بگویم ک رفتن معشوقه دخترک عاشق ،دختر را انقدر ناراحت کرد که همان موقع ها انقدر اشک ریخت که دریای چشمانش شد کویر بی آب و سرخی لبانش شد سفیدی ابر ها!
چهره اش انقدر زرد شد که شد رنگ گل های افتاب گردان ؛از همان موقع دیگر اشک نریخت فقد حرف زد با مفهوم بی مفهوم ،با منظور بی منظور ،بادرد و بیدرد، نــــــهه مگر میشد دختر بیدرد زنده بماند؟! آن هم بد از همین!
و در آخر همین شد مرگ دختر، البته مرگِ بادرد دخترک.
دخترک آنقدر لبهایش تکان خرد وحرف زد انقدر چشمانش بیدار ماند و تاریکی را نگاه کرد که مرگ، شد نجاتش و کسی چه میدانست که درد دخترک فقط همین بود!
زمان زیادی از آن روزها نگذشته که اینگونه سیاهی به ریشه گلهای سرخ درخشان دل نفوذ کرده ،مگر چه اتفاقی افتاده اینگونه غم،اندوه،آه و لعنت به روی زبان دخترک مو مشکی افتاده؟!
اتفاق خاصی نیفتاده غیر رفتن تمام زندگی، رفتن عشق، رفتن خنده و شادی و هیجان و شادابی و هزار زهر مار دیگر که نیاز انسان است و رفتن شاهزاده سوار بر اسب سفید ارزوهای دخترک!
همین!.. و همین کافی است، که دخترک بنشیند روی زمین سرد و به گوشه اتاق تاریک که از افتاب و نور ،هر چراغی محروم است زل بزند !شعر روز های باهم بودنشان را زمزمه کند .
اشک ،نه، اشک نمیریزد،میگویی چرا بزار برایت بگویم ک رفتن معشوقه دخترک عاشق ،دختر را انقدر ناراحت کرد که همان موقع ها انقدر اشک ریخت که دریای چشمانش شد کویر بی آب و سرخی لبانش شد سفیدی ابر ها!
چهره اش انقدر زرد شد که شد رنگ گل های افتاب گردان ؛از همان موقع دیگر اشک نریخت فقد حرف زد با مفهوم بی مفهوم ،با منظور بی منظور ،بادرد و بیدرد، نــــــهه مگر میشد دختر بیدرد زنده بماند؟! آن هم بد از همین!
و در آخر همین شد مرگ دختر، البته مرگِ بادرد دخترک.
دخترک آنقدر لبهایش تکان خرد وحرف زد انقدر چشمانش بیدار ماند و تاریکی را نگاه کرد که مرگ، شد نجاتش و کسی چه میدانست که درد دخترک فقط همین بود!
۲.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.