I wanna be a dad🧸💙 p⁹
در زدیم و وارد شدیم...مثل همیشه با اون عینک هری پاتریش مرتب و منظم پشت میز نشسته بود که با دیدن ما لبخندی زد...
(پی دی نیم رو پی مینویسم)
پی « خوش اومدید پسرا...خیلی وقت بود ندیده بودمتون...
نامجون « عا درسته هیونگ... متاسفم که این بی حواسی من باعث بهم ریختن برنامه ها شده...
پی « خوبه که اینو متوجه شدی...ولی نامجونا تو دیگه پسرنوجوون چند سال پیش نیستی، عاقل شدی...میتونم احساس انسانیت دوستانت رو نسبت به اون کودک درک کنم برای همین ما هممون کمک میکنیم که تا پایان استراحتتون پدر و مادر اون بچه رو پیدا کنیم و تا اون موقع اون دختر بچه میتونه پیشت بمونه...ولی نامجون در موارد جزئی مثل امنیت خودت و قافل نشدن از کارات حواست هست دیکه؟
نامجون « بله میدونم...هیونگ واقعا ازتون ممنونم!
پی« شما همتون مثل پسر خودم میمونید...پسرا شما هم حواستون به نامجون باشه نزنه خونه رو روی سر خودش و اون طفل معصوم خراب کنه😅
راوی « با این حرف همگی زیر خنده زدند....
.
.
دانهی « یعنی واقعا میخوای بعد از ۱۰ سالل بری دیدن مادرت و داداشت؟!
هانول « توی نوجوونیم بخاطر محدودیت های بابام نتونستم برم...بعدشم که با نامجون به سئول اومدیم و این ماجرا ها...دانهی تنهایی نمیتونم از پس بابا و سوزی و نقشه هاشون بر بیام....باید از مامانمو داداشم کمک بگیرم...البته هاجون رو که ۱٠ ساله ندیدم و صداشم نشنیدم..... ولی بهتر از هیچیه...
دانهی « خیلی خب...کی میری؟
هانول « فردا صبح با اتوبوس میرم....
دانهی « نگرانت از اوضاع لباسا و اینجور چیزا راحت باشه حواسم هست
هانول « مرسی :)
(پی دی نیم رو پی مینویسم)
پی « خوش اومدید پسرا...خیلی وقت بود ندیده بودمتون...
نامجون « عا درسته هیونگ... متاسفم که این بی حواسی من باعث بهم ریختن برنامه ها شده...
پی « خوبه که اینو متوجه شدی...ولی نامجونا تو دیگه پسرنوجوون چند سال پیش نیستی، عاقل شدی...میتونم احساس انسانیت دوستانت رو نسبت به اون کودک درک کنم برای همین ما هممون کمک میکنیم که تا پایان استراحتتون پدر و مادر اون بچه رو پیدا کنیم و تا اون موقع اون دختر بچه میتونه پیشت بمونه...ولی نامجون در موارد جزئی مثل امنیت خودت و قافل نشدن از کارات حواست هست دیکه؟
نامجون « بله میدونم...هیونگ واقعا ازتون ممنونم!
پی« شما همتون مثل پسر خودم میمونید...پسرا شما هم حواستون به نامجون باشه نزنه خونه رو روی سر خودش و اون طفل معصوم خراب کنه😅
راوی « با این حرف همگی زیر خنده زدند....
.
.
دانهی « یعنی واقعا میخوای بعد از ۱۰ سالل بری دیدن مادرت و داداشت؟!
هانول « توی نوجوونیم بخاطر محدودیت های بابام نتونستم برم...بعدشم که با نامجون به سئول اومدیم و این ماجرا ها...دانهی تنهایی نمیتونم از پس بابا و سوزی و نقشه هاشون بر بیام....باید از مامانمو داداشم کمک بگیرم...البته هاجون رو که ۱٠ ساله ندیدم و صداشم نشنیدم..... ولی بهتر از هیچیه...
دانهی « خیلی خب...کی میری؟
هانول « فردا صبح با اتوبوس میرم....
دانهی « نگرانت از اوضاع لباسا و اینجور چیزا راحت باشه حواسم هست
هانول « مرسی :)
۴۲.۱k
۱۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.