یین و یانگ (پارت ۷۴)
نمیدونستم باید چیکار کنم وای اینو خوب میدونستم که یه چیزی به کوک بدهکارم .
ا/ت : منم خیلی وقت پیش دلم برات رفت ولی...ولی می ترسیدم منو دوست نداشته باشی و دوستی مون هم خراب بشه .
کوک بدون هیچ حرفی محکم بغلم کرد . بودن توی بغل اون و قفل شدن توی بدن عضله ایش...آرامش فوق العاده ای داشت . منم متقابلا اونو بغل کردم . همینجوری توی بغل همدیگه بودیم که گفتم : بوی چیزای خوشمزه میاد... لبخند خرگوشی زد و گفت : بیا بریم ، برات کلی غذا پختم . دستمو گرفت و بردم کنار میز غذا . با دیدن کلی ظرف غذا چشمام برق زد . کوک که متوجه شد قهقهه ای زد و لپم رو کشید : شکمو .
صندلی رو برام عقب کشید و اشاره کرد که بشینم . نشستم روی صندلی و کوک هم روبروم نشست . در ظرف هارو یکی یکی برداشت و بوی غذا کل خونه رو گرفت .
ا/ت : واو ، چه هنری به خرج دادی . همونطور که داشت برام غذا می کشید گفت : ما اینیم دیگه .
بشقاب رو گذاشت جلوی دستم .وای...مرغ سوخاری .
کوک : میدونم خیلی دوست داری ، امتحان کن ببین خوبه . یه تیکه برداشتم و مزه کردم . مزه ی بهشت می داد...
ا/ت : خیلی خوشمزس...واقعا دست مریزاد .
لبخندی زد و گفت : نوش جونت . اونم شروع کرد غذا خوردن . با چهره ای جدی و تقریبا ناراحت گفت :کی میری؟ سرمو بالا آوردم . شاید بتونم امشب هم بمونم ها؟
ا/ت : امم...ساعت ۸ صبح خوبه؟ شوکه نگام کرد .
ا/ت :برای یه شب مهمون نمیخوای؟(لبخند شیطانی)
تازه متوجه شد . گل از گلش شکفت .
کوک : تا دلت بخواد جا هست...***بعد شام رفتم توی حیاط نشستم . حیاط سرسبز و قشنگی بود ، مثل یه باغ . نسیم می وزید و صدای جیرجیرک میومد . روی تاب نشسته بودم که کوک با ۲ لیوان شربت اومد . نشست کنارم و یه لیوان رو داد دست من .
ا/ت : حیاط با صفایی داری .
کوک : آره...توی شب خیلی قشنگ میشه .
نسیم خنکی وزید ، لرزیدم و خودمو جمع کردم .
#فیک_بی_تی_اس#فیک
ا/ت : منم خیلی وقت پیش دلم برات رفت ولی...ولی می ترسیدم منو دوست نداشته باشی و دوستی مون هم خراب بشه .
کوک بدون هیچ حرفی محکم بغلم کرد . بودن توی بغل اون و قفل شدن توی بدن عضله ایش...آرامش فوق العاده ای داشت . منم متقابلا اونو بغل کردم . همینجوری توی بغل همدیگه بودیم که گفتم : بوی چیزای خوشمزه میاد... لبخند خرگوشی زد و گفت : بیا بریم ، برات کلی غذا پختم . دستمو گرفت و بردم کنار میز غذا . با دیدن کلی ظرف غذا چشمام برق زد . کوک که متوجه شد قهقهه ای زد و لپم رو کشید : شکمو .
صندلی رو برام عقب کشید و اشاره کرد که بشینم . نشستم روی صندلی و کوک هم روبروم نشست . در ظرف هارو یکی یکی برداشت و بوی غذا کل خونه رو گرفت .
ا/ت : واو ، چه هنری به خرج دادی . همونطور که داشت برام غذا می کشید گفت : ما اینیم دیگه .
بشقاب رو گذاشت جلوی دستم .وای...مرغ سوخاری .
کوک : میدونم خیلی دوست داری ، امتحان کن ببین خوبه . یه تیکه برداشتم و مزه کردم . مزه ی بهشت می داد...
ا/ت : خیلی خوشمزس...واقعا دست مریزاد .
لبخندی زد و گفت : نوش جونت . اونم شروع کرد غذا خوردن . با چهره ای جدی و تقریبا ناراحت گفت :کی میری؟ سرمو بالا آوردم . شاید بتونم امشب هم بمونم ها؟
ا/ت : امم...ساعت ۸ صبح خوبه؟ شوکه نگام کرد .
ا/ت :برای یه شب مهمون نمیخوای؟(لبخند شیطانی)
تازه متوجه شد . گل از گلش شکفت .
کوک : تا دلت بخواد جا هست...***بعد شام رفتم توی حیاط نشستم . حیاط سرسبز و قشنگی بود ، مثل یه باغ . نسیم می وزید و صدای جیرجیرک میومد . روی تاب نشسته بودم که کوک با ۲ لیوان شربت اومد . نشست کنارم و یه لیوان رو داد دست من .
ا/ت : حیاط با صفایی داری .
کوک : آره...توی شب خیلی قشنگ میشه .
نسیم خنکی وزید ، لرزیدم و خودمو جمع کردم .
#فیک_بی_تی_اس#فیک
۸.۷k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.