وقتی عضو نهم بودی و عاشق هیونجین میشی اما ...p1
وقتی عضو نهم بودی و عاشق هیونجین میشی اما ...p1
#درخواستی #هیونجین #تکپارتی
تو خواهر مینهو بودی و با کمک اون تونسته بودی عضوی از گروه باشی،اما میشه گفت از وقتی که وارد گروه شدی عاشق یکی از اعضا شدی!
ان شخص هیونجین بود! باهات مثل یک برادر واقعی رفتار میکرد و همین باعث میشود بیشتر از قبل عاشقش شی!
صداش،اخلاقش ،نگاهش همشون دیوونت میکردن
تصمیمی گرفتی امروز درمورد احساست برای او بگی!
اما میترسیدی...نکنه یه وقت قبولت نکنه؟! نکنه دیگه مثل قبل صمیمی نباشین؟ .. کنار اون باید به مینهو هم میگفتی!
از روی تخت صورتی رنگت بلند شدی و به سمت اینه ای که روی میز ارایشت بود رفتی صندلی را کنار زدی و روی صندلی نشستی،داشتی به انعکاس خودت از طریق اینه نگاه میکردی..همش و همش فکرت درگیر این مسئله بود..کرم مرطوب کنندت را برداشتی و یکم به صورت کوچیکت زدی بعد درش را بستی و شروع به مالیدن کِرِم به همه اجزای صورتت کردی
درحالی که داشتی برای گونه هاتم میمالودی لب زدی
=آه..چرا اعتراف کردن اینقدر سخته؟
که در اتاقت یهویی باز شد مینهو بود، دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد یکی از ابرو هاشو بالا برد و متعجب سوال پرسید
×اعتراف به کی؟
با شنیدن صداش زود برگشتی و به قیافه پر از تعجبش نگاه کردی
=ببینم تو..*قیافه پوکری گرفتی*داشتی باز فضولی میکردی؟
× .. نه داشتم میومدم صدات کنم که امادع شی که صداتو شنیدم
به پشت صندلی تیکه دادی بع سقف زل زدی و ناامید به خودت گفتی: چرا اون نشنید؟
×کی؟..ببینم*در اتاقتو بست و نزدیکت اومد * .. عاشق شدی؟!
=هوم..اونم ۳ سال..
× ۳ سالللل؟
سرتو به دو جهت تکان دادی
×پس یکی از اعضاست نه؟
=هوم..
روی تختت نشست و به قیافه ناراحتت نگاه کرد و بالبخند گفت
×خب..اون شخص کیه ؟
=هیونجین
لبخندش محو شد و جدی شد ..
×شوخی میکنی دیگه نه؟
نگاهتو دادی بهش و با صدای بلندی که توش حرص داشتن مشخص بود جوابشو دادی: یااا بنظرت من حوصله شوخی دارم الان؟!
×..این همه ادم چرا اون؟
=اصلا به تو چه؟
× خب باید بدونم دامادمون چجوریه *چشمک
=ها ها خیلی بامزه ای..
×بیخیال ا/ت..نمیتونی عاشق اون خنگ بشی..!!
=اوپاااا....درموردش درست حرف بزن
× .. دیگه کاری از دستم برنمیاد اگرم ردت کرد حق داره
=چرا؟
از سرجاش بلند شد و به سمت در اتاقت رفت، درش را باز کرد و بیرون رفت درحالی که داشت درو میبست
×(لبخند معروفش) چون منم بودم با یه خر نمیرفتم سر قرار..*درو بست*
=یاااا...خودتیییی...
هوفی از کلافه گی بیرون دادی.. به سمت کمدت رفتی و لباس هاتو برداشتی ،بعد از پوشیدنشون پیش پسرا رفتی بازم هیونجین خودشو جیگر کرده بود!
همش حواست به اون بود که مینهو متوجه شد اخمی کرد
×ا/ت..بیا اینجا
با شنیدن صدای اوپات مجبور شدی
#درخواستی #هیونجین #تکپارتی
تو خواهر مینهو بودی و با کمک اون تونسته بودی عضوی از گروه باشی،اما میشه گفت از وقتی که وارد گروه شدی عاشق یکی از اعضا شدی!
ان شخص هیونجین بود! باهات مثل یک برادر واقعی رفتار میکرد و همین باعث میشود بیشتر از قبل عاشقش شی!
صداش،اخلاقش ،نگاهش همشون دیوونت میکردن
تصمیمی گرفتی امروز درمورد احساست برای او بگی!
اما میترسیدی...نکنه یه وقت قبولت نکنه؟! نکنه دیگه مثل قبل صمیمی نباشین؟ .. کنار اون باید به مینهو هم میگفتی!
از روی تخت صورتی رنگت بلند شدی و به سمت اینه ای که روی میز ارایشت بود رفتی صندلی را کنار زدی و روی صندلی نشستی،داشتی به انعکاس خودت از طریق اینه نگاه میکردی..همش و همش فکرت درگیر این مسئله بود..کرم مرطوب کنندت را برداشتی و یکم به صورت کوچیکت زدی بعد درش را بستی و شروع به مالیدن کِرِم به همه اجزای صورتت کردی
درحالی که داشتی برای گونه هاتم میمالودی لب زدی
=آه..چرا اعتراف کردن اینقدر سخته؟
که در اتاقت یهویی باز شد مینهو بود، دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد یکی از ابرو هاشو بالا برد و متعجب سوال پرسید
×اعتراف به کی؟
با شنیدن صداش زود برگشتی و به قیافه پر از تعجبش نگاه کردی
=ببینم تو..*قیافه پوکری گرفتی*داشتی باز فضولی میکردی؟
× .. نه داشتم میومدم صدات کنم که امادع شی که صداتو شنیدم
به پشت صندلی تیکه دادی بع سقف زل زدی و ناامید به خودت گفتی: چرا اون نشنید؟
×کی؟..ببینم*در اتاقتو بست و نزدیکت اومد * .. عاشق شدی؟!
=هوم..اونم ۳ سال..
× ۳ سالللل؟
سرتو به دو جهت تکان دادی
×پس یکی از اعضاست نه؟
=هوم..
روی تختت نشست و به قیافه ناراحتت نگاه کرد و بالبخند گفت
×خب..اون شخص کیه ؟
=هیونجین
لبخندش محو شد و جدی شد ..
×شوخی میکنی دیگه نه؟
نگاهتو دادی بهش و با صدای بلندی که توش حرص داشتن مشخص بود جوابشو دادی: یااا بنظرت من حوصله شوخی دارم الان؟!
×..این همه ادم چرا اون؟
=اصلا به تو چه؟
× خب باید بدونم دامادمون چجوریه *چشمک
=ها ها خیلی بامزه ای..
×بیخیال ا/ت..نمیتونی عاشق اون خنگ بشی..!!
=اوپاااا....درموردش درست حرف بزن
× .. دیگه کاری از دستم برنمیاد اگرم ردت کرد حق داره
=چرا؟
از سرجاش بلند شد و به سمت در اتاقت رفت، درش را باز کرد و بیرون رفت درحالی که داشت درو میبست
×(لبخند معروفش) چون منم بودم با یه خر نمیرفتم سر قرار..*درو بست*
=یاااا...خودتیییی...
هوفی از کلافه گی بیرون دادی.. به سمت کمدت رفتی و لباس هاتو برداشتی ،بعد از پوشیدنشون پیش پسرا رفتی بازم هیونجین خودشو جیگر کرده بود!
همش حواست به اون بود که مینهو متوجه شد اخمی کرد
×ا/ت..بیا اینجا
با شنیدن صدای اوپات مجبور شدی
۲۰.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.