بلک رز part 33
# جیمین
وودکای جلوی دستمو با شیشه سر کشیدم و پاهامو روی میز گذاشتم
تهیونگ: پس تونستی با رزی حسابی گرم بکیری ؟
نگاهمو به تهیونگ دادم که خودشو روی کاناپه ولو کرد بود .
جیمین: گرم که نه، ولی تا حدودی تونستم باهاش حرف بزنم...
تهیونگ: چی میگفت؟
جیمین: نمیدونم یه حرفایی راجب گذشتش میزد، میگفت که تصادف کرده و پهلوش زخم شده ، باباش اومده اون تتو رو زده روش ، میگفت که از اون تصادف چیزی یادش نمیاد ... البته حس میکردم داره دروغ میگه که یادش نیست ...
تهیونگ: یعنی ممکنه رزی دختر پارک شی یانگ باشه؟
جیمین: نمیدونم ولی احتمال میدم که آره دخترشه، میدونی اون شب مامانم تو مهمونی به رزی گفت که تو منو یادت نمیاد ولی من به تورو یادمه ،احتمالا مامانم از یه چیزایی با خبره ...
تهیونگ: چرا ازش نمیپرسی؟
جیمین: فردا صبح میرم به دیدنش...
لبخند پهنی زد و نیم خیز شد.
تهیونگ: ولی حال کردی چه نقشهای برای کشوندن رزی به طرفت کشیدم...
جیمین: ارتباط با رزی از طریق دوستش جنی واقعا نقشه سطح پایینیه
تهیونگ: ولی کار سازه
جیمین: آره تا حدودی
تهیونگ: یادت نره که من مجبورم اون دختره رو مخو تحمل کنم و همش بکشونمش این ور اون ور به بهانه قرار گذاشتن تا تو بتونی رزی رو ببینی ... میدونی که قرار برگردن لسآنجلس ولی من کاری میکنم که دیر تر برن .
جیمین: باشه بابا دمت گرم عجیب رفیق فداکاری هستی ،
ولی به تو که بد نمیگذره یه دختر داف گیرت اومده دیگه چی میخوای ...
تهیونگ: آره خب واقعا جنی خیلی خوشگله ولی رو مخه
جیمین: بیشتر از رز؟
تهیونگ: نه این قابل تحمله، عین اون هیولا نیست
جیمین: نقشه های خوبی واسه اون هیولا کشیدم
تهیونگ: اوه خدا رحم کنه
خندید و خودشو دوباره ولو کرد رو کاناپه ،خودمو رو صندلی لش کردم و دوباره وودکا رو سر کشیدم ، به امروز فکر کردم، رفتار های رزی درست مثل تیری بود که یه راست قلبمو نشونه گرفته بود ،همیشه همین بود، با کاراش دیونم میکرد، وقتی ادعای قلدوری میکرد تویه کیوت ترین حالتش بود ،
عصبی شدن یا حتی غر زدنش، شاید پیش خودش فکر میکردم که اینطوری خیلی خفن به نظر میاد ولی با این کاراش فقط بیش از حد کیوت و خواستنی میشد
لبخندی زدم ، حرکات امروزش ، غرایی که میزد یا حتی نوع غذا خوردنش همه این چیزایی بودن که باعث میشد که لبخند بزنم . اما ....
اون درست نقطه مقابل من ایستاده بود ...
ولی من چی میخواستم؟
رسیدن به هدف ؟ یا انتقام یه عشق بچگانه ؟
با خودم که رو دربایستی نداشتم ...
من هنوز مثل بچگیام دوسش داشتم اما نمیتونستم از بلا هایی که سرم آورده بود بگذرم ...
تنها چیزی که باعث میشد اون موقع ها هیچ واکنشی در برابر اذیتاش نشون ندم عشقی بود که نسبت بهش داشتم ...
پارت بعد چند ساعت بعد میزارم ... 🥰♥️🫀
وودکای جلوی دستمو با شیشه سر کشیدم و پاهامو روی میز گذاشتم
تهیونگ: پس تونستی با رزی حسابی گرم بکیری ؟
نگاهمو به تهیونگ دادم که خودشو روی کاناپه ولو کرد بود .
جیمین: گرم که نه، ولی تا حدودی تونستم باهاش حرف بزنم...
تهیونگ: چی میگفت؟
جیمین: نمیدونم یه حرفایی راجب گذشتش میزد، میگفت که تصادف کرده و پهلوش زخم شده ، باباش اومده اون تتو رو زده روش ، میگفت که از اون تصادف چیزی یادش نمیاد ... البته حس میکردم داره دروغ میگه که یادش نیست ...
تهیونگ: یعنی ممکنه رزی دختر پارک شی یانگ باشه؟
جیمین: نمیدونم ولی احتمال میدم که آره دخترشه، میدونی اون شب مامانم تو مهمونی به رزی گفت که تو منو یادت نمیاد ولی من به تورو یادمه ،احتمالا مامانم از یه چیزایی با خبره ...
تهیونگ: چرا ازش نمیپرسی؟
جیمین: فردا صبح میرم به دیدنش...
لبخند پهنی زد و نیم خیز شد.
تهیونگ: ولی حال کردی چه نقشهای برای کشوندن رزی به طرفت کشیدم...
جیمین: ارتباط با رزی از طریق دوستش جنی واقعا نقشه سطح پایینیه
تهیونگ: ولی کار سازه
جیمین: آره تا حدودی
تهیونگ: یادت نره که من مجبورم اون دختره رو مخو تحمل کنم و همش بکشونمش این ور اون ور به بهانه قرار گذاشتن تا تو بتونی رزی رو ببینی ... میدونی که قرار برگردن لسآنجلس ولی من کاری میکنم که دیر تر برن .
جیمین: باشه بابا دمت گرم عجیب رفیق فداکاری هستی ،
ولی به تو که بد نمیگذره یه دختر داف گیرت اومده دیگه چی میخوای ...
تهیونگ: آره خب واقعا جنی خیلی خوشگله ولی رو مخه
جیمین: بیشتر از رز؟
تهیونگ: نه این قابل تحمله، عین اون هیولا نیست
جیمین: نقشه های خوبی واسه اون هیولا کشیدم
تهیونگ: اوه خدا رحم کنه
خندید و خودشو دوباره ولو کرد رو کاناپه ،خودمو رو صندلی لش کردم و دوباره وودکا رو سر کشیدم ، به امروز فکر کردم، رفتار های رزی درست مثل تیری بود که یه راست قلبمو نشونه گرفته بود ،همیشه همین بود، با کاراش دیونم میکرد، وقتی ادعای قلدوری میکرد تویه کیوت ترین حالتش بود ،
عصبی شدن یا حتی غر زدنش، شاید پیش خودش فکر میکردم که اینطوری خیلی خفن به نظر میاد ولی با این کاراش فقط بیش از حد کیوت و خواستنی میشد
لبخندی زدم ، حرکات امروزش ، غرایی که میزد یا حتی نوع غذا خوردنش همه این چیزایی بودن که باعث میشد که لبخند بزنم . اما ....
اون درست نقطه مقابل من ایستاده بود ...
ولی من چی میخواستم؟
رسیدن به هدف ؟ یا انتقام یه عشق بچگانه ؟
با خودم که رو دربایستی نداشتم ...
من هنوز مثل بچگیام دوسش داشتم اما نمیتونستم از بلا هایی که سرم آورده بود بگذرم ...
تنها چیزی که باعث میشد اون موقع ها هیچ واکنشی در برابر اذیتاش نشون ندم عشقی بود که نسبت بهش داشتم ...
پارت بعد چند ساعت بعد میزارم ... 🥰♥️🫀
۴.۹k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.