p.11 Rosaline
p.11 Rosaline
چند دقیقه بعد هاری و بورا با یه سینی پر از یخ و بانداژ اومدن سمتم...
_رائل توچته امروز
دستمو از روی صورتم ورداشت
_چیکار کردی با خودت؟
یکم ازم فاصله گرفت
_چرا چیزی نمیگی؟ نکنه لال شدی
من کاملا بی حس به جلوم خیره شده بودم.. درد چشمامو یادم رفته بود.. یعنی واقعا منو بغل کرد؟
امروز چرا اینهمه اتفاق افتاد؟
صدای پا شنیدم... برگشتم عقبو نگاه کردم..کوک تیپ رسمی زده بود... یعنی کجا میخواست بره؟ چشمم به کروات شل دور گردنش افتاد... یعنی کسی نبود واسش ببنده؟ دستمو روی چشمم گذاشتم و رفتم سمتش
_اهای رائل کجا میری... بیا یخ بزارم رو چشمت
بدون توجه به صدای بورا راه افتادم سمت کوک
دستشو که روی دستگیره ماشین گذاشت صداش زدم
+اقای جئون...
بی حرکت سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده سمتم
_بله خانوم لی؟
لحنش سرد بود طبق معمول... سرجام وایسادم
+می... میخواستم بگم
_چی میخواستین بگین خانوم لی؟
زبونم بند اومد
_حتنا بخاطر اینکه بغلتون کردم احساساتی شدین.. اما من بدون هیچ قصدی اونکارو کردم.. یعنی اگه هرکس دیگه هم بود همینکارو میکردم...
اشک تو چشمام حلقه زد
_حالام میخوام برم دیرم شده...
بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه سوار ماشین شد و رفت
اشکام روی گونه هام سرازیر شد... ازت متنفرم... اشتباه کردم فکر کردم عوض شدی... حالم ازش بهم میخورد...با استینم اشکامو پاک کردم و سریع رفتم سمت اتاقم و وسایلمو جمع کردم و اومدم بیرون... خدمتکارا دورم جمع شدن... خانوم جوری دم در ورودی وایساد
_اقای جئون اجازه ندادن بری
یقشو گرفتم و هولش دادم کنار...
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در
_رائل کجا میری
_رائل نفهم نشو برگرد
بدون توجه به صدای بورا و هاری از اون خراب شده زدم بیرون... لعنت بهت که دوسال زندگیمو تباه کردی... باصدای بلند گریه میکردم... برعکس فکرایی که تو سرم بود از ازاد شدنم خوشحال نبودم
حس کردم دارم خیس میشم... به اسمون نگاه کردم داشت بارون میومد... موهام خیس شد... حالا باید کجا میرفتم؟ کسیو داشتم که منتظرم باشه؟ اشکام بند نمیومد... از اونجا خیلی دور شده بودم
یهو حس کردم بارون بند اومد
_تنها کجا میری دختر خوب؟
شوکه شدم... به تهیونگ که چتر رو سرم نگه داشته بود خیره شدم... بی حرکت سر جام موندم
_من کاریت ندارم رائل... بیا بریم خونه... بارونه
+نه من دیگه برنمیگردم تو اون خونه
لبخندزد
_نگفتم بری اونجا... شب میخوای تو خیابون بمونی؟
+نه میرم خونه خودمون
_میخوای خونوادت تورو با این سرو وضع و چشمای کبود ببینن؟
هیچی نگفتم.. اصلا مگه خونواده ای وجود داشت؟
_بیا بریم.. یه امشبم روی اون دوسال
بعد دستمو توی دستای گرمش گرفت و راه افتادیم... بدون هیچ حرفی فقط راه میرفتیم
_خب گرسنه نیستی؟
+نه
_قیافت که اینو نمیگه.. من دلم یکم سوپ میخواد توچی؟
یه لبخند الکی زدم
+ممنون گرسنه نیستم...
_خب پس بیا غذا خوردن منو ببین
هیچی نگفتم...
همش دستامونو بالا میبرد و میاورد پایین. وقتی به ماشینش رسیدیم در ماشینو واسم باز کرد منم نشستم... خجالت میکشیدم از مهربونیش...
اونم نشست و راه افتاد..
این پارت هم به مناسبت 170 تایی شدنمون✨💗💗
چند دقیقه بعد هاری و بورا با یه سینی پر از یخ و بانداژ اومدن سمتم...
_رائل توچته امروز
دستمو از روی صورتم ورداشت
_چیکار کردی با خودت؟
یکم ازم فاصله گرفت
_چرا چیزی نمیگی؟ نکنه لال شدی
من کاملا بی حس به جلوم خیره شده بودم.. درد چشمامو یادم رفته بود.. یعنی واقعا منو بغل کرد؟
امروز چرا اینهمه اتفاق افتاد؟
صدای پا شنیدم... برگشتم عقبو نگاه کردم..کوک تیپ رسمی زده بود... یعنی کجا میخواست بره؟ چشمم به کروات شل دور گردنش افتاد... یعنی کسی نبود واسش ببنده؟ دستمو روی چشمم گذاشتم و رفتم سمتش
_اهای رائل کجا میری... بیا یخ بزارم رو چشمت
بدون توجه به صدای بورا راه افتادم سمت کوک
دستشو که روی دستگیره ماشین گذاشت صداش زدم
+اقای جئون...
بی حرکت سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده سمتم
_بله خانوم لی؟
لحنش سرد بود طبق معمول... سرجام وایسادم
+می... میخواستم بگم
_چی میخواستین بگین خانوم لی؟
زبونم بند اومد
_حتنا بخاطر اینکه بغلتون کردم احساساتی شدین.. اما من بدون هیچ قصدی اونکارو کردم.. یعنی اگه هرکس دیگه هم بود همینکارو میکردم...
اشک تو چشمام حلقه زد
_حالام میخوام برم دیرم شده...
بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه سوار ماشین شد و رفت
اشکام روی گونه هام سرازیر شد... ازت متنفرم... اشتباه کردم فکر کردم عوض شدی... حالم ازش بهم میخورد...با استینم اشکامو پاک کردم و سریع رفتم سمت اتاقم و وسایلمو جمع کردم و اومدم بیرون... خدمتکارا دورم جمع شدن... خانوم جوری دم در ورودی وایساد
_اقای جئون اجازه ندادن بری
یقشو گرفتم و هولش دادم کنار...
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در
_رائل کجا میری
_رائل نفهم نشو برگرد
بدون توجه به صدای بورا و هاری از اون خراب شده زدم بیرون... لعنت بهت که دوسال زندگیمو تباه کردی... باصدای بلند گریه میکردم... برعکس فکرایی که تو سرم بود از ازاد شدنم خوشحال نبودم
حس کردم دارم خیس میشم... به اسمون نگاه کردم داشت بارون میومد... موهام خیس شد... حالا باید کجا میرفتم؟ کسیو داشتم که منتظرم باشه؟ اشکام بند نمیومد... از اونجا خیلی دور شده بودم
یهو حس کردم بارون بند اومد
_تنها کجا میری دختر خوب؟
شوکه شدم... به تهیونگ که چتر رو سرم نگه داشته بود خیره شدم... بی حرکت سر جام موندم
_من کاریت ندارم رائل... بیا بریم خونه... بارونه
+نه من دیگه برنمیگردم تو اون خونه
لبخندزد
_نگفتم بری اونجا... شب میخوای تو خیابون بمونی؟
+نه میرم خونه خودمون
_میخوای خونوادت تورو با این سرو وضع و چشمای کبود ببینن؟
هیچی نگفتم.. اصلا مگه خونواده ای وجود داشت؟
_بیا بریم.. یه امشبم روی اون دوسال
بعد دستمو توی دستای گرمش گرفت و راه افتادیم... بدون هیچ حرفی فقط راه میرفتیم
_خب گرسنه نیستی؟
+نه
_قیافت که اینو نمیگه.. من دلم یکم سوپ میخواد توچی؟
یه لبخند الکی زدم
+ممنون گرسنه نیستم...
_خب پس بیا غذا خوردن منو ببین
هیچی نگفتم...
همش دستامونو بالا میبرد و میاورد پایین. وقتی به ماشینش رسیدیم در ماشینو واسم باز کرد منم نشستم... خجالت میکشیدم از مهربونیش...
اونم نشست و راه افتاد..
این پارت هم به مناسبت 170 تایی شدنمون✨💗💗
۴.۲k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.