ستاره موعود میدرخشد پارت پنجم
از زبان هیکاری)
وقتی بیدار شدم خودمو به صندلی بسته شده دیدم سعی کردم از توانایی هفت پر آسمان استفاده کنم ولی نتونستم یه جور گردنبد بهم وصل بود چشام تار میدید و نمیدونستم کی جلومه وقتی که دیدم واضح شد دیدم یه دختر با موهای طوسی جلومه ایم همونی بود که تو اتاق آی ساما دیدم چرا اینجوریه ؟ روانیه؟
همینجوری که تو سکوت بهش نگاه میکردم خرف زد !
یویی: هوی بچه چه بلایی سر آی آوردی ؟
هیکاری: من کاری نکردم خره !!
یویی: کسی تا حالا اینو بهم نگفته بود (لبخند شیطانی *
هیکاری: خب چیکار کنم ؟ ولم کن برم
یویی: تا نگی آی کجاست ولت نمیکنم
هیکاری: نمیدونم -_-
یویی: خب یکم شکنجه به جایی بر نمیخوره
هیکاری: منظورت چیه ؟
یویی: خودت میفهمی (لبخند فوق شیطانی *
از زبان یویی)
بعد سه ساعت شکنجه زبونش باز نمیشه ولی یه حسی بهم میگه که اون داره حقیقت رو میگه از یه جهت خیلی نازه دلم نمیاد دیگه اینکارو باهاش بکنم به خاطر همین تواناییم رو خنثی کردم تا دیگه کابوس نبینه در همین حال آی اومد تو در حد چی ذوق مرگ شدم و پریدم بغلش !
یویی: آی چانننننننننننن
آی: یویی چان چطوری باز کودوم بدبختی رو شکنجه کردی ؟
یویی: اوناهاش ^_^
آی: خدایی چجوری از دلت اومد
یویی: نمدونم ^^
آی: بیا جمعش کنیم
یویی: گشادم دیگه میرم خونه -_-
آی: ای خدا باش
هیکاری: بیدار میشه * آی سان
آی: هیکاری رو آزاد میکنه* هیکاری خوبی؟
هیکاری: آره خوبم
از زبان آی )
وقتی از رو صندلی بازش کردم و بردمش درمانگاه اونجا مس جنازه افتاد بچه بیچاره مشغول نگاه کردن خیکاری بودم که یه جغد خوشگل و با نمک اومد رو پنجره نشست ،پنجره رو باز کردم تا بیاد تو وقتی اومد رفت سمت هیکاری و بال هاش رو صورتش مالید و تو یک چشم به هم زدن زخمای هیکاری ناپدید شد خیلی عجیبه بعدش اومد سمت منو بهم نگاه کرد و رفت .
نظرت؟
وقتی بیدار شدم خودمو به صندلی بسته شده دیدم سعی کردم از توانایی هفت پر آسمان استفاده کنم ولی نتونستم یه جور گردنبد بهم وصل بود چشام تار میدید و نمیدونستم کی جلومه وقتی که دیدم واضح شد دیدم یه دختر با موهای طوسی جلومه ایم همونی بود که تو اتاق آی ساما دیدم چرا اینجوریه ؟ روانیه؟
همینجوری که تو سکوت بهش نگاه میکردم خرف زد !
یویی: هوی بچه چه بلایی سر آی آوردی ؟
هیکاری: من کاری نکردم خره !!
یویی: کسی تا حالا اینو بهم نگفته بود (لبخند شیطانی *
هیکاری: خب چیکار کنم ؟ ولم کن برم
یویی: تا نگی آی کجاست ولت نمیکنم
هیکاری: نمیدونم -_-
یویی: خب یکم شکنجه به جایی بر نمیخوره
هیکاری: منظورت چیه ؟
یویی: خودت میفهمی (لبخند فوق شیطانی *
از زبان یویی)
بعد سه ساعت شکنجه زبونش باز نمیشه ولی یه حسی بهم میگه که اون داره حقیقت رو میگه از یه جهت خیلی نازه دلم نمیاد دیگه اینکارو باهاش بکنم به خاطر همین تواناییم رو خنثی کردم تا دیگه کابوس نبینه در همین حال آی اومد تو در حد چی ذوق مرگ شدم و پریدم بغلش !
یویی: آی چانننننننننننن
آی: یویی چان چطوری باز کودوم بدبختی رو شکنجه کردی ؟
یویی: اوناهاش ^_^
آی: خدایی چجوری از دلت اومد
یویی: نمدونم ^^
آی: بیا جمعش کنیم
یویی: گشادم دیگه میرم خونه -_-
آی: ای خدا باش
هیکاری: بیدار میشه * آی سان
آی: هیکاری رو آزاد میکنه* هیکاری خوبی؟
هیکاری: آره خوبم
از زبان آی )
وقتی از رو صندلی بازش کردم و بردمش درمانگاه اونجا مس جنازه افتاد بچه بیچاره مشغول نگاه کردن خیکاری بودم که یه جغد خوشگل و با نمک اومد رو پنجره نشست ،پنجره رو باز کردم تا بیاد تو وقتی اومد رفت سمت هیکاری و بال هاش رو صورتش مالید و تو یک چشم به هم زدن زخمای هیکاری ناپدید شد خیلی عجیبه بعدش اومد سمت منو بهم نگاه کرد و رفت .
نظرت؟
۲.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.