Seven (part 24)
لبخندی زد... یعنی ا'ت هم دوستش داشت؟
آیا این علاقه دو طرفه بود؟
_صبح_
چشمهایش را باز کرد،احساس خفگی میکرد.
کمی تکان خورد. متوجه شد که در آغوش جئون است. بازو هایش دور کمرش حلقه شده بود.
"هوف"
خواست از تخت پایین بیاید و اما دست های جونگکوک زیادی قوی بودند و حلقه دور کمرش را محکم تر کرده بود. انگاری که عروسک مورد علاقش را بغل کرده بود.
بالاخره با تمام زورش، با جثه کوچکش توانست بازو های جونگکوک رو کنار بزند و از تخت خارج شود.
به سمت دستشویی رفت و صورتش را شست و مسواک زد.
سپس به آشپزخانه رفت و صبحانه ای آماده کرد.
خواست ماریا و جئون را بیدار کند پس
به اتاق ماریا رفت.
"ماریا؟"
تق تق تق.
"بیداری؟"
صدایی نیامد. بیخیال ماریا شد و سپس به اتاق جئون رفت.
هنوز خواب بود. با صدایی آرام صدایش کرد.
"کوک...کوکک"
"هوم..."
چشمانش را باز کرد.
"صبحت بخیر،پاشو برو دست و صورتت بشور بیا صبحونه."
" صبح توام بخیر برو الان میام."
ا'ت باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
میز صبحانه آماده شده بود. دو تا کاپ قهوه ریخت و خواست فوم شیر را اضافه کند که یکی از پشت بغلش کرد. اولش ترسید اما بعد فهمید که جئون است.
"ترسیدم...دیوونه"
"دیوونه؟ نه بابا من مجنونم"
ا'ت خنده ای به بامزگی جئون کرد.
"خب خب آقای مجنون بفرمایید قهوه تونو تحویل بگیرید تا سرد نشده."
"متشکرم مادام."
"نمکدوننن...نکشیمون انقد نمکی."
"الان داری تیکه میندازی؟"
"نه هانی فقط دارم حقیقتو میگم."
جوننن"
ا'ت قهقهه ای کرد و دلش را گرفت.
"آی دلممم."
"چیشددد؟"
"هیچی مردم از خنده."
"توام دیوونه ای دختر."
"بی انصاف نباش دیگه..."
جئون خیره شد به نگاه ا'ت...
چشمان ا'ت جادو میکرد. چشمانش مهره مار داشت و جئون مطیع آن چشم ها بود.
_بعد از صرف صبحانه_
"دستت درد نکنه واقعاً چسبید."
"نوش جونت گوشت بشه به تنت."
`من واقعا عاشق این دخترم...`
جمله ای بود که جئون در دلش به خودت تحویل داد.
بعد به اتاقش رفت و لباس هایش را پوشید.
و کیف مخصوصش را برداشت و به سمت در رفت.
"کوک.."
ا'ت محو قامت جئون شده بود. آن لباس ها عجیب در تنش نشسته بودند.
"بله؟"
نگاهی به صورت دختر کرد.
"میشه بغلم کنی و بعد بری؟"
آغوش جئون باز شد و جثه دختر را بغل کرد.
"مرسی. مواظب خودت باش."
آیا این علاقه دو طرفه بود؟
_صبح_
چشمهایش را باز کرد،احساس خفگی میکرد.
کمی تکان خورد. متوجه شد که در آغوش جئون است. بازو هایش دور کمرش حلقه شده بود.
"هوف"
خواست از تخت پایین بیاید و اما دست های جونگکوک زیادی قوی بودند و حلقه دور کمرش را محکم تر کرده بود. انگاری که عروسک مورد علاقش را بغل کرده بود.
بالاخره با تمام زورش، با جثه کوچکش توانست بازو های جونگکوک رو کنار بزند و از تخت خارج شود.
به سمت دستشویی رفت و صورتش را شست و مسواک زد.
سپس به آشپزخانه رفت و صبحانه ای آماده کرد.
خواست ماریا و جئون را بیدار کند پس
به اتاق ماریا رفت.
"ماریا؟"
تق تق تق.
"بیداری؟"
صدایی نیامد. بیخیال ماریا شد و سپس به اتاق جئون رفت.
هنوز خواب بود. با صدایی آرام صدایش کرد.
"کوک...کوکک"
"هوم..."
چشمانش را باز کرد.
"صبحت بخیر،پاشو برو دست و صورتت بشور بیا صبحونه."
" صبح توام بخیر برو الان میام."
ا'ت باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
میز صبحانه آماده شده بود. دو تا کاپ قهوه ریخت و خواست فوم شیر را اضافه کند که یکی از پشت بغلش کرد. اولش ترسید اما بعد فهمید که جئون است.
"ترسیدم...دیوونه"
"دیوونه؟ نه بابا من مجنونم"
ا'ت خنده ای به بامزگی جئون کرد.
"خب خب آقای مجنون بفرمایید قهوه تونو تحویل بگیرید تا سرد نشده."
"متشکرم مادام."
"نمکدوننن...نکشیمون انقد نمکی."
"الان داری تیکه میندازی؟"
"نه هانی فقط دارم حقیقتو میگم."
جوننن"
ا'ت قهقهه ای کرد و دلش را گرفت.
"آی دلممم."
"چیشددد؟"
"هیچی مردم از خنده."
"توام دیوونه ای دختر."
"بی انصاف نباش دیگه..."
جئون خیره شد به نگاه ا'ت...
چشمان ا'ت جادو میکرد. چشمانش مهره مار داشت و جئون مطیع آن چشم ها بود.
_بعد از صرف صبحانه_
"دستت درد نکنه واقعاً چسبید."
"نوش جونت گوشت بشه به تنت."
`من واقعا عاشق این دخترم...`
جمله ای بود که جئون در دلش به خودت تحویل داد.
بعد به اتاقش رفت و لباس هایش را پوشید.
و کیف مخصوصش را برداشت و به سمت در رفت.
"کوک.."
ا'ت محو قامت جئون شده بود. آن لباس ها عجیب در تنش نشسته بودند.
"بله؟"
نگاهی به صورت دختر کرد.
"میشه بغلم کنی و بعد بری؟"
آغوش جئون باز شد و جثه دختر را بغل کرد.
"مرسی. مواظب خودت باش."
۱۵.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.