فیکشن سهون پارت ۱۳
🚫رقص روی خون🚫
پارت سیزدهم
نویسنده:ارتمیس
در با شدت باز شده که باعث برخورد محکم در به دیوار بشه
نانا:فاصله بگیر از پدرممم فاصله بگیر
آیو:نانا...اون ادم خوبی نیست
نانا:نهههه نهههه این تویی که بدی نهههه
بکهیون:چخبره!!
آیو:نگاهم به فرد رو به رو افتاد حرفای زیادی تو سرم میپیچید
(بکشش!آیو...باید بکشیش)
(بیون بکهیون!اخرین کسی که باید بکشیش)
(من بیون بکهیونم با هم تو یه کلاسیم)
(ایویا قول میدم هیچوقت ترکت نکنم!)
(منتظرت میمونم)
همه ی این حرفا تو ذهنم تکرار میشد!:حتی حرف بکهیون وقتی بچه بودیم!
ولی این بکهیون اون بکهیون شیرینی که من میشناختم نیست که نه؟!
امکان نداره اون همچین ادمه بیریحمی شده باشه
بکهیون:هی نمیشنوی!
میگم کی هستی
چرااا همش دزدکی به این خونه میای
آیو:اشک تو چشمام حلقه زده بود
یه قدم جلو رفتم که به دستم شلیک کرد
اخخخخ
دست راستمو روی دست چپم گذاشتمو روی زمین افتاد
نانا:خو..خو.خوبی
پدر:چیکار میکنی!اون میخواست منو بکشه
بکهیون کم کم جلو اومد اما به محض جلو اومدنش پاشو گرفتم و محکم هل دادم
سریع پله ها رو طی کردم
بکهیون: صبر کن صبر کنننن
وارد حیاط شدم
بادیگاردا دنبالم بودن یکی دیگه موقع بالا رفتنم از دیوار به پام تیر زد سعی کردم از اونجا دور شم
و بلاخره دور شدم
بازم نتونستم...
بازم شکست خوردم
بخاطر فکر به یه نفر
سمت رود خونه ی هان رفتم
از نرده ها اویزون شدم
خنده ی دیوانه واری زدم
خودمو اویزون تر کردم
حس کردم کسی داره نزدیکم میشه
صدای یه پیرزن بود که با نگرانی گفت:دختر
چیکار میکنییی
آیو:نمیدونم(((:
منو کشید عقب که روی پل نشستم
اجوما(خانم سال خورده)
بنظرت برای چی زندم؟
میخوام بمیرم
_یااا دختر چی میگی تو
آیو:چه دلیلی داره که زنده بمونم
_به امید افتاب فردا به دلیل غروب خورشید
آیو:اجوما
اگه کسی که دوسش میداشتی کل زندگیتو براش به خطر مینداختی ولی اخر میفهمیدی سر یه سوءتفاهم ازت متنفره چیکار میکردی
_به خودم افتخار میکردم
آیو:چی
با لبخند بهم گفت:به خودم افتخار میکنم که تمام عواقب این کارمو به جون خریدم و بدون اینکه چیزی بدونم براش تلاش کردم
با نگرانی نگاهی به دست و پام انداخت
دخترم دست و پات
آیو:عا(اره)
میدونم اجوما
اون پیرزن بلند شد و با مهربونی گفت:کار دست خودت ندی بچه
مواظب خودت باش
آیو:با یه لبخند کمرنگ بهش زل زدم
اون اجوما شاید تنهاکسی بود که براش مهم بودم چشمامو بستم...
ساعت ها میگذشت و هنوز حالم بد بود
برام اهمیت نداشت که تیر خورده بودم
یا خون ازم رفته بود
دست راستمو روی دست چپمو دست چپمو روی پای چپم گذاشته بودم
هوا تاریک شده بود
یهو بارون شروع به باریدن کرد...
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت***
این پیجو فالو کنید با پیج دومم بک میدم☟︎︎︎
@exo_artemis
پارت سیزدهم
نویسنده:ارتمیس
در با شدت باز شده که باعث برخورد محکم در به دیوار بشه
نانا:فاصله بگیر از پدرممم فاصله بگیر
آیو:نانا...اون ادم خوبی نیست
نانا:نهههه نهههه این تویی که بدی نهههه
بکهیون:چخبره!!
آیو:نگاهم به فرد رو به رو افتاد حرفای زیادی تو سرم میپیچید
(بکشش!آیو...باید بکشیش)
(بیون بکهیون!اخرین کسی که باید بکشیش)
(من بیون بکهیونم با هم تو یه کلاسیم)
(ایویا قول میدم هیچوقت ترکت نکنم!)
(منتظرت میمونم)
همه ی این حرفا تو ذهنم تکرار میشد!:حتی حرف بکهیون وقتی بچه بودیم!
ولی این بکهیون اون بکهیون شیرینی که من میشناختم نیست که نه؟!
امکان نداره اون همچین ادمه بیریحمی شده باشه
بکهیون:هی نمیشنوی!
میگم کی هستی
چرااا همش دزدکی به این خونه میای
آیو:اشک تو چشمام حلقه زده بود
یه قدم جلو رفتم که به دستم شلیک کرد
اخخخخ
دست راستمو روی دست چپم گذاشتمو روی زمین افتاد
نانا:خو..خو.خوبی
پدر:چیکار میکنی!اون میخواست منو بکشه
بکهیون کم کم جلو اومد اما به محض جلو اومدنش پاشو گرفتم و محکم هل دادم
سریع پله ها رو طی کردم
بکهیون: صبر کن صبر کنننن
وارد حیاط شدم
بادیگاردا دنبالم بودن یکی دیگه موقع بالا رفتنم از دیوار به پام تیر زد سعی کردم از اونجا دور شم
و بلاخره دور شدم
بازم نتونستم...
بازم شکست خوردم
بخاطر فکر به یه نفر
سمت رود خونه ی هان رفتم
از نرده ها اویزون شدم
خنده ی دیوانه واری زدم
خودمو اویزون تر کردم
حس کردم کسی داره نزدیکم میشه
صدای یه پیرزن بود که با نگرانی گفت:دختر
چیکار میکنییی
آیو:نمیدونم(((:
منو کشید عقب که روی پل نشستم
اجوما(خانم سال خورده)
بنظرت برای چی زندم؟
میخوام بمیرم
_یااا دختر چی میگی تو
آیو:چه دلیلی داره که زنده بمونم
_به امید افتاب فردا به دلیل غروب خورشید
آیو:اجوما
اگه کسی که دوسش میداشتی کل زندگیتو براش به خطر مینداختی ولی اخر میفهمیدی سر یه سوءتفاهم ازت متنفره چیکار میکردی
_به خودم افتخار میکردم
آیو:چی
با لبخند بهم گفت:به خودم افتخار میکنم که تمام عواقب این کارمو به جون خریدم و بدون اینکه چیزی بدونم براش تلاش کردم
با نگرانی نگاهی به دست و پام انداخت
دخترم دست و پات
آیو:عا(اره)
میدونم اجوما
اون پیرزن بلند شد و با مهربونی گفت:کار دست خودت ندی بچه
مواظب خودت باش
آیو:با یه لبخند کمرنگ بهش زل زدم
اون اجوما شاید تنهاکسی بود که براش مهم بودم چشمامو بستم...
ساعت ها میگذشت و هنوز حالم بد بود
برام اهمیت نداشت که تیر خورده بودم
یا خون ازم رفته بود
دست راستمو روی دست چپمو دست چپمو روی پای چپم گذاشته بودم
هوا تاریک شده بود
یهو بارون شروع به باریدن کرد...
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت***
این پیجو فالو کنید با پیج دومم بک میدم☟︎︎︎
@exo_artemis
۸.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.