(وقتی بخاطر یک اتفاق....) پارت ۲ (آخر )
#جونگین
#استری_کیدز
نگاهی به گردنبند توی دستت انداختی...
سه روزی شده بود که از اون اتفاق میگذشت اما توی این سه روز نتونسته بودی پیداش کنی و یا توی فضای دانشگاه ببینیش...
امروز هم مثل روز های دیگه در حال قدم زدن توی فضای سبز دانشگاه بودی و به اطراف نگاه میکردی...
_ ببخشید
با شنیدن صدای آشنایی..با ذوق و تعجب سرت رو به سمتش برگردوندی...
همون پسر بود..
+ چیزی شده ؟
پسرک چند قدم بهت نزدیک شد
_ من همون پسری هستم که چند روز پیش بخاطرش...بستنیتون خراب شد
+ آره...یادم هست
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ ام...من...اون روز..یک
+ گردنبند ؟
با شنیدن کلمه ی گردنبند لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
_ بله...یک گردنبند...گم کرده بودم
آروم سرت رو تکون دادی و دستت رو داخل جیب شلوارت بردی و گردنبندی رو که اون روز از روی زمین بر داشته بودی رو درآوردی
+ اینه؟
با دیدن گردنبند لبخندش پر رنگ تر میشه و سرش رو تکون میده
_ بله...
بهش چند قدم نزدیک میشی...جوری که فاصله ی زیادی بینتون نباشه و دستش رو میگری و خودت گردنبند رو توی دستش میزاری و بعد...دستش رو با کمک دستات مشت میکنی
+ از این به بعد بهتر مراقبش باش
لبخندی میزنی اما اون با شوک و تعجب توی چشمات خیره بود...
یک قدم ازش فاصله میگیری و به ساعت موچیت نگاهی میندازی
+خیله خب...من باید برم..
لبخندی میزنی و براش دست تکون میدی و بدو بدو از اونجا دور میشی...
جونگین همچنان چشماش روی مسیر راهت بود...مسیری که حالا دیگه توش نبودی و نمیتونست ببینتت اما با ضربه ای که به پشت گردنش حس کرد به خودش اومد و سریع نگاهش رو به پسرکی که داشت ریز ریز میخندید داد
_ یااا...لینویاااا...تو اینجا چیکار میکنی
لینو : وای پسرررر...قیافت خیلی دیدنی بودددد...
همچنان در حال خندیدن بود که جونگین پوکر بهش خیره شد
لینو : وایییی....
همچنان در حال جر خوردن
_ یاااا...هیونگگگ...
لینو : ازش خوشت اومده ؟
متعجب شد
_ چی میگیییی؟
لینو : خوشت اومدههه...
_ یاااا...
لینو : خفه شو بابا خوشت اومدههه
_ میزنمتاااا..
لینو : ولی...عزیزم حیف تو نیست؟...تو خیلی خوشگلی ها
_ هیونگگگگ
#استری_کیدز
نگاهی به گردنبند توی دستت انداختی...
سه روزی شده بود که از اون اتفاق میگذشت اما توی این سه روز نتونسته بودی پیداش کنی و یا توی فضای دانشگاه ببینیش...
امروز هم مثل روز های دیگه در حال قدم زدن توی فضای سبز دانشگاه بودی و به اطراف نگاه میکردی...
_ ببخشید
با شنیدن صدای آشنایی..با ذوق و تعجب سرت رو به سمتش برگردوندی...
همون پسر بود..
+ چیزی شده ؟
پسرک چند قدم بهت نزدیک شد
_ من همون پسری هستم که چند روز پیش بخاطرش...بستنیتون خراب شد
+ آره...یادم هست
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ ام...من...اون روز..یک
+ گردنبند ؟
با شنیدن کلمه ی گردنبند لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
_ بله...یک گردنبند...گم کرده بودم
آروم سرت رو تکون دادی و دستت رو داخل جیب شلوارت بردی و گردنبندی رو که اون روز از روی زمین بر داشته بودی رو درآوردی
+ اینه؟
با دیدن گردنبند لبخندش پر رنگ تر میشه و سرش رو تکون میده
_ بله...
بهش چند قدم نزدیک میشی...جوری که فاصله ی زیادی بینتون نباشه و دستش رو میگری و خودت گردنبند رو توی دستش میزاری و بعد...دستش رو با کمک دستات مشت میکنی
+ از این به بعد بهتر مراقبش باش
لبخندی میزنی اما اون با شوک و تعجب توی چشمات خیره بود...
یک قدم ازش فاصله میگیری و به ساعت موچیت نگاهی میندازی
+خیله خب...من باید برم..
لبخندی میزنی و براش دست تکون میدی و بدو بدو از اونجا دور میشی...
جونگین همچنان چشماش روی مسیر راهت بود...مسیری که حالا دیگه توش نبودی و نمیتونست ببینتت اما با ضربه ای که به پشت گردنش حس کرد به خودش اومد و سریع نگاهش رو به پسرکی که داشت ریز ریز میخندید داد
_ یااا...لینویاااا...تو اینجا چیکار میکنی
لینو : وای پسرررر...قیافت خیلی دیدنی بودددد...
همچنان در حال خندیدن بود که جونگین پوکر بهش خیره شد
لینو : وایییی....
همچنان در حال جر خوردن
_ یاااا...هیونگگگ...
لینو : ازش خوشت اومده ؟
متعجب شد
_ چی میگیییی؟
لینو : خوشت اومدههه...
_ یاااا...
لینو : خفه شو بابا خوشت اومدههه
_ میزنمتاااا..
لینو : ولی...عزیزم حیف تو نیست؟...تو خیلی خوشگلی ها
_ هیونگگگگ
۴۶.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.