پارت ⁶¹
پارت ⁶¹
...................
دستشو گرفتم و رفتیم وسط راه جونگ کوک منو کشید عقب و خودش دستمو گرفت که چیزی یادم اومد قرار بود بیاییم بگردیم ولی اینا قرار داشتن .. یعنی چی؟ باز منو میچوندن و خودم نفهمیدم چرا اینکارو کردن نشستیم سر میز و اینقدر حرصم گرفته بود که صدایه کسیو نمیشنیدم
جونگ کوک دستشو جلویه صورتم تکون داد که به خودم اومدم
_ یونا خوبی؟
؛؛ بهتر از این نمیشم
و یه لبخند ضایع زدم دسته جمعی منو خر فرض کردن به بهونه بیرون منو با خودشون اوردن سر قرارشون واقعا درکشون نمیکنم اورم درگوشم گفت
_ چیزی شده؟
؛؛ نه
(یک ساعت بعد )
خدافظی کردن و رفتن ولی من هنوز عصبی بودم اخمامو کردم توهم و تکیه دادن به صندلیم همه برگشتن سمت من
_ یونا میشه بگی چیشده ؟
؛؛ چرا یهو اینقدر شما عوض شدین؟
_ منظورت جیه
؛؛ چرا به بهونه بیرون منو اوردین سر قرارتون ؟
_ یهویی شد
؛؛ منو احمق فرض نکن باید میفهمیدم اون درگوشی حرف زدناتون یه داستانیم داره
_ هوفف ... باشه معذرت میخوان حالا درست شد
؛؛ نه
تهیونگ " اگه برات یه دسر بستنی شکلاتی بگیرم چی؟
؛؛ شاید شد
تهیونگ لبخند زد و یه بستنی شکلاتی سفارش داد یکم دلم اروم گرفت اما نخواستم نشون بدم که نرم شدم چند دقیقه منتظر بودیم تا بالاخره بستنی رو اوردن چشمام برق میزد خیلی خوشگل بود ... وای خدا عشق حقیقی من جلو رومه بستنیم قربون شکلت برمم خوب بسه سریع تر شروع کنم به خوردن ......... وایی خداااا یا من تو بهشت بودم
_ بریم دیگه
جیمین " بریم
نیشم تا بناگوش باز بود و بلند شدم همراهشون برم که جیمین شروع کرد به خندیدن متعجب نگاش کردم که با انگشتش به من اشاره کرد که تهیونگ و جونگ کوک و جیهوپم شروع به خندیدن کردن اینا به چی میخندن؟
جونگ کوک اومد نزدیکم و با دستمال صورتمو پاک کرد
تازه فهمیدم صورتم شکلاتی شده بود
_ وای .. مثل بچه ها شدی
؛؛ بچه عمته ..ول کن دماغمو کندیی
بعد از رستوران خارج شدیم و سوار ماشین شدیم که بریم خونه تهیونگ و جیمین و جیهوپو رسوندیم و رفتیم خونه ...... *یک ساعت بعد*
عجب گیری کردیما چه دردسری داریما خونش بیرون از شهرهههه مگه مجبوری اخه پیاده شدم و دویدم به سمت خونه و از مله ها بالا رفتم و نمیدونم چطوری اما وقتی در اتاقو باز کردم خودنو از دم در پرت کردم رو تخت و بلمد داد زدم
؛؛ کمرممم شکستت کمر نازنینم
همینجوری زار میزدم تا اینکه در باز شد و جونگ کوک اومد داخل
_ چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
؛؛ کمرم درد گرفته
_ واسا درستش کنم
؛؛ نه نمیخوام برو بیروننن
به حرفم اهمیت نداد اومد نشست رو تخت و کمرمو ماساژ داد ......... وهوییی دیگه درد نمیکرد خوب شده بود نه بابااا ماساژم بلده عجببب
؛؛ خوب شد
_ واقعا؟
؛؛ ارهه ممنون
_ خواهش
بلند شدم نشستم گشنمه ولی حوصله ندارم برم چیزی درست کنم زیر چشمی نگاس کردم .. یعنی برام غذا درست میکنه؟ شاید کرد امتحان میکنم ... رو کردم بهش و خودمو مظلوم کردم
...................
دستشو گرفتم و رفتیم وسط راه جونگ کوک منو کشید عقب و خودش دستمو گرفت که چیزی یادم اومد قرار بود بیاییم بگردیم ولی اینا قرار داشتن .. یعنی چی؟ باز منو میچوندن و خودم نفهمیدم چرا اینکارو کردن نشستیم سر میز و اینقدر حرصم گرفته بود که صدایه کسیو نمیشنیدم
جونگ کوک دستشو جلویه صورتم تکون داد که به خودم اومدم
_ یونا خوبی؟
؛؛ بهتر از این نمیشم
و یه لبخند ضایع زدم دسته جمعی منو خر فرض کردن به بهونه بیرون منو با خودشون اوردن سر قرارشون واقعا درکشون نمیکنم اورم درگوشم گفت
_ چیزی شده؟
؛؛ نه
(یک ساعت بعد )
خدافظی کردن و رفتن ولی من هنوز عصبی بودم اخمامو کردم توهم و تکیه دادن به صندلیم همه برگشتن سمت من
_ یونا میشه بگی چیشده ؟
؛؛ چرا یهو اینقدر شما عوض شدین؟
_ منظورت جیه
؛؛ چرا به بهونه بیرون منو اوردین سر قرارتون ؟
_ یهویی شد
؛؛ منو احمق فرض نکن باید میفهمیدم اون درگوشی حرف زدناتون یه داستانیم داره
_ هوفف ... باشه معذرت میخوان حالا درست شد
؛؛ نه
تهیونگ " اگه برات یه دسر بستنی شکلاتی بگیرم چی؟
؛؛ شاید شد
تهیونگ لبخند زد و یه بستنی شکلاتی سفارش داد یکم دلم اروم گرفت اما نخواستم نشون بدم که نرم شدم چند دقیقه منتظر بودیم تا بالاخره بستنی رو اوردن چشمام برق میزد خیلی خوشگل بود ... وای خدا عشق حقیقی من جلو رومه بستنیم قربون شکلت برمم خوب بسه سریع تر شروع کنم به خوردن ......... وایی خداااا یا من تو بهشت بودم
_ بریم دیگه
جیمین " بریم
نیشم تا بناگوش باز بود و بلند شدم همراهشون برم که جیمین شروع کرد به خندیدن متعجب نگاش کردم که با انگشتش به من اشاره کرد که تهیونگ و جونگ کوک و جیهوپم شروع به خندیدن کردن اینا به چی میخندن؟
جونگ کوک اومد نزدیکم و با دستمال صورتمو پاک کرد
تازه فهمیدم صورتم شکلاتی شده بود
_ وای .. مثل بچه ها شدی
؛؛ بچه عمته ..ول کن دماغمو کندیی
بعد از رستوران خارج شدیم و سوار ماشین شدیم که بریم خونه تهیونگ و جیمین و جیهوپو رسوندیم و رفتیم خونه ...... *یک ساعت بعد*
عجب گیری کردیما چه دردسری داریما خونش بیرون از شهرهههه مگه مجبوری اخه پیاده شدم و دویدم به سمت خونه و از مله ها بالا رفتم و نمیدونم چطوری اما وقتی در اتاقو باز کردم خودنو از دم در پرت کردم رو تخت و بلمد داد زدم
؛؛ کمرممم شکستت کمر نازنینم
همینجوری زار میزدم تا اینکه در باز شد و جونگ کوک اومد داخل
_ چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
؛؛ کمرم درد گرفته
_ واسا درستش کنم
؛؛ نه نمیخوام برو بیروننن
به حرفم اهمیت نداد اومد نشست رو تخت و کمرمو ماساژ داد ......... وهوییی دیگه درد نمیکرد خوب شده بود نه بابااا ماساژم بلده عجببب
؛؛ خوب شد
_ واقعا؟
؛؛ ارهه ممنون
_ خواهش
بلند شدم نشستم گشنمه ولی حوصله ندارم برم چیزی درست کنم زیر چشمی نگاس کردم .. یعنی برام غذا درست میکنه؟ شاید کرد امتحان میکنم ... رو کردم بهش و خودمو مظلوم کردم
۲۸.۴k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.