پارت ۶۹ : بعد دو ساعت وارد اتاق شدم .
پارت ۶۹ : بعد دو ساعت وارد اتاق شدم .
چشماش باز بود و داشت بیرونو نگا میکرد .
رفتم سمتش و رو صندلی نشستم و گفتم : نایکا حالت خوبه؟؟ .
سمتم برگشت و نگام کرد . گفت : جیمین منو ت....جیمین : هیشششش من اینجام عزیزم همیشه کنارتم .
با دوتا دستام دستاشو گرفتم .
انگشتهاشو روی دستم کشید که باعث شد روح توی بدنم زنده بشه .
گفتم : حالت خوبه ؟؟ من : جیمین....منو ازین خراب شده ببر بیرون من : ولی تو تازه از تو تازه به هوش اومدی امکان داره اتفاقی بیوفته من : مهم نیست فقط منو ازینجا ببر ...خواهش میکنم .
هیچ حرفی نزدم و لبخند زدم و گفتم : باشه با دکتر صحبت میکنم .
ازینکه الان کنارمه واقعا خوشحالم .
شب ساعت نه بود که با دکتر کلی کلنجار رفتم و بلااخره راضی شد نایکارو شب مرخص کنیم .
اروم کمکش کردم که راه بره .
همزمان گفتم : ولی کاش میموندی اینجا نایکا : نمیتونم داره حالم بهم میخوره ازینجا .
تا ماشین کمکش کردم و تو ماشین نشوندمش .
( خودم )
در ماشینو بست و اومد سوار شد .
قلبم درد خفیفی داشت ولی مهم نبود .
شب بود و بارون میومد .
قطره بارون به پنجره میخورد و تو این سکوت فقط صدای بارون بود که دلپذیر بود .
داشتم به قطره های بارون به پنجره چسبیده نگا میکردم .
قطره هایی که زمینو خیس میکرد .
چراغ هایی که تو شب و روشن میکرد .
چراغ ها میرفت و بعدی میومد .
سرمو به پنجره تکیه داده بودم و به تیره و روشن شدن پاهام نگا میکردم .
دستی اروم تو دست چپم اومد .
دستی داغ و نرم . برگشتم به جیمین نگا کردم که همزمان به جلو نگا میکرد گفت : حالت خوبه ؟؟
و نگاهی به چشمام کرد .
گفتم : آرع... .
این لحظاتی که نبودم و داشتم با چشمام جبران میکردم .
صدای دلنشین بارون رو گوش میدادم
و بوی بارون رو کامل حسش میکردم .
دسته جیمین هنوز تو دستم بود .
اروم نگه داشت و پیاده شد .
به خونشون رسیده بودیم . اومد درو باز کرد و پالتو سیاهی که پوشیده بود رو خواست در بیاره که گفتم : نه جیمین ...درنیار .
و دستاش متوقف شد و کمکم کرد پاشم .
وقتی پاشدم سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم .
قطره بارون رو صورتم خورد باعث شد ارامش بگیرم .
دست راستمو دور بازوی جیمین حلقه کردم و به راه افتادیم .
در خونه رو باز کرد و رفتیم تو خونه .
هیچکس نبود .
اروم گفتم : هیچ کس نیست ؟؟ جیمین : همه رفتن بوسان فقط من و کوک و وی هستیم....که اوناهم رفتن خونشون .
یک قدم برداشتم که گفت : کجا میخوای بری ؟؟ من : میخوام همه جارو ببینم .
داشتیم به سمت حیاط میرفتیم و همونجور اتاقارو نگا میکردم .
به اتاق ها نگا کردم که اتاق جیمین و دیدم.
رو تختی طوسی کمی تیره و پتو سفید بهم ریخته .
مثل همیشه اس .
رفتیم تو حیاط و رو تاب نشستم و جیمینم کنارم .
بخاطر بعد از کما زیاد نمیتونستم درست راه برم .
داشتم با جیمین حرف میزدم که صدای یکی اومد .
فصل ۲
چشماش باز بود و داشت بیرونو نگا میکرد .
رفتم سمتش و رو صندلی نشستم و گفتم : نایکا حالت خوبه؟؟ .
سمتم برگشت و نگام کرد . گفت : جیمین منو ت....جیمین : هیشششش من اینجام عزیزم همیشه کنارتم .
با دوتا دستام دستاشو گرفتم .
انگشتهاشو روی دستم کشید که باعث شد روح توی بدنم زنده بشه .
گفتم : حالت خوبه ؟؟ من : جیمین....منو ازین خراب شده ببر بیرون من : ولی تو تازه از تو تازه به هوش اومدی امکان داره اتفاقی بیوفته من : مهم نیست فقط منو ازینجا ببر ...خواهش میکنم .
هیچ حرفی نزدم و لبخند زدم و گفتم : باشه با دکتر صحبت میکنم .
ازینکه الان کنارمه واقعا خوشحالم .
شب ساعت نه بود که با دکتر کلی کلنجار رفتم و بلااخره راضی شد نایکارو شب مرخص کنیم .
اروم کمکش کردم که راه بره .
همزمان گفتم : ولی کاش میموندی اینجا نایکا : نمیتونم داره حالم بهم میخوره ازینجا .
تا ماشین کمکش کردم و تو ماشین نشوندمش .
( خودم )
در ماشینو بست و اومد سوار شد .
قلبم درد خفیفی داشت ولی مهم نبود .
شب بود و بارون میومد .
قطره بارون به پنجره میخورد و تو این سکوت فقط صدای بارون بود که دلپذیر بود .
داشتم به قطره های بارون به پنجره چسبیده نگا میکردم .
قطره هایی که زمینو خیس میکرد .
چراغ هایی که تو شب و روشن میکرد .
چراغ ها میرفت و بعدی میومد .
سرمو به پنجره تکیه داده بودم و به تیره و روشن شدن پاهام نگا میکردم .
دستی اروم تو دست چپم اومد .
دستی داغ و نرم . برگشتم به جیمین نگا کردم که همزمان به جلو نگا میکرد گفت : حالت خوبه ؟؟
و نگاهی به چشمام کرد .
گفتم : آرع... .
این لحظاتی که نبودم و داشتم با چشمام جبران میکردم .
صدای دلنشین بارون رو گوش میدادم
و بوی بارون رو کامل حسش میکردم .
دسته جیمین هنوز تو دستم بود .
اروم نگه داشت و پیاده شد .
به خونشون رسیده بودیم . اومد درو باز کرد و پالتو سیاهی که پوشیده بود رو خواست در بیاره که گفتم : نه جیمین ...درنیار .
و دستاش متوقف شد و کمکم کرد پاشم .
وقتی پاشدم سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم .
قطره بارون رو صورتم خورد باعث شد ارامش بگیرم .
دست راستمو دور بازوی جیمین حلقه کردم و به راه افتادیم .
در خونه رو باز کرد و رفتیم تو خونه .
هیچکس نبود .
اروم گفتم : هیچ کس نیست ؟؟ جیمین : همه رفتن بوسان فقط من و کوک و وی هستیم....که اوناهم رفتن خونشون .
یک قدم برداشتم که گفت : کجا میخوای بری ؟؟ من : میخوام همه جارو ببینم .
داشتیم به سمت حیاط میرفتیم و همونجور اتاقارو نگا میکردم .
به اتاق ها نگا کردم که اتاق جیمین و دیدم.
رو تختی طوسی کمی تیره و پتو سفید بهم ریخته .
مثل همیشه اس .
رفتیم تو حیاط و رو تاب نشستم و جیمینم کنارم .
بخاطر بعد از کما زیاد نمیتونستم درست راه برم .
داشتم با جیمین حرف میزدم که صدای یکی اومد .
فصل ۲
۳۶.۷k
۲۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.