آن سوی چشمانت
آن سوی چشمانت
∆ادامه پارت 2
غرق افکارم بودم که خواهر کوچکم ملکا، که هنوز ذوق دیدن من بعد از ده سال را داشت وارد اتاق شد. نگاهش کردم مثل همیشه لبش خندان بود. ۱۸ سالش بود اما مثل کودکی ۶ ساله رفتار میکرد. جلو امد و کنارم روی تخت نشست.
- مطمئنم دانشجو هات روت کراش زدن. قبلا که ۲۰ سالت بود تا جایی که یادم میاد همچین قیافه نداشتی و حالا که ۳۰ سالته خیلی جاذاب شدی داداشم.
خندیدم تخریب میکرد و بعد با تعریف ماسمالی میکرد.
- اینارو وِلِلِش مامان گفت بهت بگم امشب عمه اینا میان پکر نباش جلوشون. یه چیزی میگم از سمت خودمه این دخترعمه هامون الان که بزرگ شدن یک عشوه ریزایی شدن ینی اصن رو مخِ به تمام معنا خواستم بگم حواست جمع کن سرتو برگردونی میبینی چسبیدن بهت دارن ماچت میکنن.
با اخمی ساختگی در حالی که میدانستم میفهمد که این عصبانیت واقعی نیست گفتم: عه دختر این چه طرز حرف زدنه؟ خجالت بکش بچه برو بیرون برو میخوام بخوابم خستم برو بچه.
وقتی رفت خندیدم به خواهر کوچکم. ساده حرف میزد و بی پروا. بی خجالت حرف دلش را میزد و میرفت. آبجی کوچیکه خودم بود دیگر.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
∆ادامه پارت 2
غرق افکارم بودم که خواهر کوچکم ملکا، که هنوز ذوق دیدن من بعد از ده سال را داشت وارد اتاق شد. نگاهش کردم مثل همیشه لبش خندان بود. ۱۸ سالش بود اما مثل کودکی ۶ ساله رفتار میکرد. جلو امد و کنارم روی تخت نشست.
- مطمئنم دانشجو هات روت کراش زدن. قبلا که ۲۰ سالت بود تا جایی که یادم میاد همچین قیافه نداشتی و حالا که ۳۰ سالته خیلی جاذاب شدی داداشم.
خندیدم تخریب میکرد و بعد با تعریف ماسمالی میکرد.
- اینارو وِلِلِش مامان گفت بهت بگم امشب عمه اینا میان پکر نباش جلوشون. یه چیزی میگم از سمت خودمه این دخترعمه هامون الان که بزرگ شدن یک عشوه ریزایی شدن ینی اصن رو مخِ به تمام معنا خواستم بگم حواست جمع کن سرتو برگردونی میبینی چسبیدن بهت دارن ماچت میکنن.
با اخمی ساختگی در حالی که میدانستم میفهمد که این عصبانیت واقعی نیست گفتم: عه دختر این چه طرز حرف زدنه؟ خجالت بکش بچه برو بیرون برو میخوام بخوابم خستم برو بچه.
وقتی رفت خندیدم به خواهر کوچکم. ساده حرف میزد و بی پروا. بی خجالت حرف دلش را میزد و میرفت. آبجی کوچیکه خودم بود دیگر.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
۱.۳k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.