★آخرین بوسه 4★
(ویو چویا اتاق دازای)
چویا:یه دفعه اومد سمتم و نفسش و توی لاله گوشم خالی
کرد...یه حس خیلی عجیب داشت مور مورم شد...
وبعد بوسه ای به لاله گوشم زد...که یه دفعه اومد سمت لبم
و بوسید...یه طوری میبوسید...انگار مال شو خوردم
ایشش..که یه دفعه یه گازی...
داشت وادارم میکرد همکاری کنم...اه..
وسطای بوسه بودم که...
بادیگارد:رئیـ...اوخ...ببخشید مزاحم کار تون شدم...
دازای:د بنال ببینم چی میگی؟
بادیگارد:دوستتون تشریف آوردن رئیس
دازای:بازم اومد؟..واییییییی
بادیگارد:....
دازای:بگو الان میام...
بادیگارد:چشم رئیس...با اجازه
دازای:هوم!
دازای:امروز روز شانست بود...اگه مزاحم نداشتم
بد به گا میدادمت...
چویا:...
دازای:الانم باهام میای پایین و مثل یه باتم خوب
رفتار میکنی!
چویا:ب...باشه!
دازای:هوم...بیا
چویا:...
دازای:سلام هیکا..باز اومدی؟
هیکا:این چه طرز رفتاره یکم مهربون تر...
دازای:باز چیشده؟
هیکا:راستش...اووو...اون خوشگله پشت و میدی بهم؟
دازای:نه
هیکا:حالا نه نیار تو که از این جنـ*ـده ها همیشه زیرته حالا اینم
یکی ازشون...
دازای:خفه شو
هیکا:هعی...باشه حالا
.
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:با حرفش اعصبانی شدن یعنی چی جنـ*ـده؟
میخواستم فحش بدم بهش که
دازای دستمو محکم گرفت...هعی...
تلافی میکنم مستر دازای
*چند دقیقه بعد*
چویا:داشتیم آشپزی میکردیم
که نفسای یکی رو کنار گوشم حس میکردم...
میخواستم داد بزنم دازای بس کن
که دیدم دوست دازایه...
عو*ضی منحر*ف...
داشت میومد سمت لبام..
که دازای منو کشید توی بغلش و بوسید
دازای:هیکااا..بس کن این ماله منه!
هیکا:ایش...اصن نخواستم
هیکا:بریم گیم
دازای:هوفف باشه
چویا:داشتم بهشون نگاه میکردم
که دازای بهم گفت بیا...
دازای:چویا...بیا اینجا سریع
چویا:ب...بله؟
دازای:بیا وسط پاهام بشین!
چویا:ا..اما...
دازای:اما نداره
چویا :باشه
چویا:نشستم روی پاهاش...
هوف..حس بدی به این کار دارم
ولی خب مجبورم...توی افکارم بودم
که دست یکی اومد ردی رون پاهام...
اولش یه لرزه کوچیک کردم که ولی
دازای با به صدای بم گفت
دازای:نترس کوچولو...منم
چویا:هوم
دازای:فقط دیگه تکون نخور...وگرنه دیدی شب بد به
فا* کت دادم کوچولو
چویا:باش!
چویا:راستش خودمم داشتم تحریک میشدم...
پس کرمم شروع شد و تکون خوردم
و دست دازای رو آوردم بالاتر...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...میخواستم به دازای
بگم که هیکا گفت
هیکا:من باید برم...دوست پسرم منتظرمه!
دازای:بهتر...خدافظ
هیکا:ایشش...بای
چویا:موقعی که هیکا رفت دازای با صورت خشمگینی
نزدیکم شد و گفت:
____________
★گایز پارت هدیه رو شب میذارم★
چویا:یه دفعه اومد سمتم و نفسش و توی لاله گوشم خالی
کرد...یه حس خیلی عجیب داشت مور مورم شد...
وبعد بوسه ای به لاله گوشم زد...که یه دفعه اومد سمت لبم
و بوسید...یه طوری میبوسید...انگار مال شو خوردم
ایشش..که یه دفعه یه گازی...
داشت وادارم میکرد همکاری کنم...اه..
وسطای بوسه بودم که...
بادیگارد:رئیـ...اوخ...ببخشید مزاحم کار تون شدم...
دازای:د بنال ببینم چی میگی؟
بادیگارد:دوستتون تشریف آوردن رئیس
دازای:بازم اومد؟..واییییییی
بادیگارد:....
دازای:بگو الان میام...
بادیگارد:چشم رئیس...با اجازه
دازای:هوم!
دازای:امروز روز شانست بود...اگه مزاحم نداشتم
بد به گا میدادمت...
چویا:...
دازای:الانم باهام میای پایین و مثل یه باتم خوب
رفتار میکنی!
چویا:ب...باشه!
دازای:هوم...بیا
چویا:...
دازای:سلام هیکا..باز اومدی؟
هیکا:این چه طرز رفتاره یکم مهربون تر...
دازای:باز چیشده؟
هیکا:راستش...اووو...اون خوشگله پشت و میدی بهم؟
دازای:نه
هیکا:حالا نه نیار تو که از این جنـ*ـده ها همیشه زیرته حالا اینم
یکی ازشون...
دازای:خفه شو
هیکا:هعی...باشه حالا
.
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:با حرفش اعصبانی شدن یعنی چی جنـ*ـده؟
میخواستم فحش بدم بهش که
دازای دستمو محکم گرفت...هعی...
تلافی میکنم مستر دازای
*چند دقیقه بعد*
چویا:داشتیم آشپزی میکردیم
که نفسای یکی رو کنار گوشم حس میکردم...
میخواستم داد بزنم دازای بس کن
که دیدم دوست دازایه...
عو*ضی منحر*ف...
داشت میومد سمت لبام..
که دازای منو کشید توی بغلش و بوسید
دازای:هیکااا..بس کن این ماله منه!
هیکا:ایش...اصن نخواستم
هیکا:بریم گیم
دازای:هوفف باشه
چویا:داشتم بهشون نگاه میکردم
که دازای بهم گفت بیا...
دازای:چویا...بیا اینجا سریع
چویا:ب...بله؟
دازای:بیا وسط پاهام بشین!
چویا:ا..اما...
دازای:اما نداره
چویا :باشه
چویا:نشستم روی پاهاش...
هوف..حس بدی به این کار دارم
ولی خب مجبورم...توی افکارم بودم
که دست یکی اومد ردی رون پاهام...
اولش یه لرزه کوچیک کردم که ولی
دازای با به صدای بم گفت
دازای:نترس کوچولو...منم
چویا:هوم
دازای:فقط دیگه تکون نخور...وگرنه دیدی شب بد به
فا* کت دادم کوچولو
چویا:باش!
چویا:راستش خودمم داشتم تحریک میشدم...
پس کرمم شروع شد و تکون خوردم
و دست دازای رو آوردم بالاتر...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...میخواستم به دازای
بگم که هیکا گفت
هیکا:من باید برم...دوست پسرم منتظرمه!
دازای:بهتر...خدافظ
هیکا:ایشش...بای
چویا:موقعی که هیکا رفت دازای با صورت خشمگینی
نزدیکم شد و گفت:
____________
★گایز پارت هدیه رو شب میذارم★
۵.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.