«عشق نافرجام من»
«پارت ۷۰»
یونا*
بعد تموم شدن کنفرانس مطبوعاتی دیگه منتظر اومدن ها جونگ نمونده چون خیلی از دستش عصبانی بودم.
از در خروجی بیرون رفتم و به سمت خونه راه افتادم که هنوز چند قدم راه نرفته بودم که کسی صدام زد برگشتم،
یه خانم تقریبا مسن و خیلی شیک اونجا بود قرون قیمت بودن لباساش از دور هم قابل تشخیص بود
یونا:بله
؟ :شما خانم پارک هستین؟
یونا:بله بفرمایین
؟ :میتونیم چند لحظه صحبت کنیم
یونا:با من😳😳😳
؟ :بله با شما
ها جونگ*
امروز یکی از خسته کننده ترین روزا بود البته اونجایی که به یونا اعتراف کردم خیلی خوب بود اما الان با مامانم چیکار کنم بدون شک بم اجازه بده من به یونا برسم اما من کل عمرمو به فرمان اون می چرخوندم فک کنم الان حداقلش میتونم با دختری که خودم دوسش دارم ازدواج کنم البته یکم کار داره
برم ببینم یونا کجاست مطمئنم اگه منو ببینه به چهل و یک قسمت مساوی پاره میکنه
به سمت خانم جانگ رفتم
ها جونگ:خانم جانگ یونا رو ندید
خانم جانگ:آقای رئیس شما دو تا واقعا دوست بودین
ها جونگ:اره فقط با این تفاوت که دوست صمیمی نبودیم تشنه خون همدیگه بودیم😅
آرا:عوففففف عشقی که از تنفر میادددد
اون وو:درامای فوقالعاده ای میشدااااا
آرا:موافقم
ها جونگ:هیچکس یونا شی رو ندیده؟؟؟؟
خانم جانگ: با یه خانم تقریبا مسن و شیم سوار ماشین شدن و رفتن
ها جونگ:😳😳😳😳😳😳😳😳بدبختیم یکی دو تا نیس که خدا🙂🙂🙂🙂🙂🙂
یونا*
سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم ماشین تو یه کافه خیلی با کلاس ایستاد پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم
؟ :خانم پارک منو به خاطر دارید
یونا:متاسفانه نه
؟ :من مامان ها جونگ هستم
یونا:دارم کابوس میبینم خدااااااا پسرش کم بود خودشم پیداش شد(تو مغزش)
اوهههه خیلی از دیدنتون خوشبختم
√:میخوام ازت یه خواهشی بکنم
یونا:بله بفرمایین
√:از ها جونگ دور شو
یونا:چطور؟؟ 🤨🤨🤨🤨
√:برات یه شغل خیلی بهتر جور میکنم
یونا:خانم محترم من به پسر دوردونتون پیشنهاد ندادم این پسر شما بود که به من اعتراف کرد به جای این که این حرفا رو به من بگین لطفا برین به پسرتون بگین
√:اگه شما از پسر من دور باشین این عشق و عاشقی از سر پسر من میپره
یونا: به نظرم....
ها جونگ*
خیلی سریع به راننده مامانم زنگ زدم چون میدونستم که اگه این دو تا حتی بخوان مسالمت آمیزم با هم حرف بزنن آخرش کار به مو کشی میرسه من میدونم نه مامانم حرف یکی دیگه رو قبول میکنه نه یونا برای همین زود یه تاکسی گرفتم و به سمت جایی که بودن حرکت کردم...
ببخشید دیر شد🥺🥺🥺🥺🥺🥺
یونا*
بعد تموم شدن کنفرانس مطبوعاتی دیگه منتظر اومدن ها جونگ نمونده چون خیلی از دستش عصبانی بودم.
از در خروجی بیرون رفتم و به سمت خونه راه افتادم که هنوز چند قدم راه نرفته بودم که کسی صدام زد برگشتم،
یه خانم تقریبا مسن و خیلی شیک اونجا بود قرون قیمت بودن لباساش از دور هم قابل تشخیص بود
یونا:بله
؟ :شما خانم پارک هستین؟
یونا:بله بفرمایین
؟ :میتونیم چند لحظه صحبت کنیم
یونا:با من😳😳😳
؟ :بله با شما
ها جونگ*
امروز یکی از خسته کننده ترین روزا بود البته اونجایی که به یونا اعتراف کردم خیلی خوب بود اما الان با مامانم چیکار کنم بدون شک بم اجازه بده من به یونا برسم اما من کل عمرمو به فرمان اون می چرخوندم فک کنم الان حداقلش میتونم با دختری که خودم دوسش دارم ازدواج کنم البته یکم کار داره
برم ببینم یونا کجاست مطمئنم اگه منو ببینه به چهل و یک قسمت مساوی پاره میکنه
به سمت خانم جانگ رفتم
ها جونگ:خانم جانگ یونا رو ندید
خانم جانگ:آقای رئیس شما دو تا واقعا دوست بودین
ها جونگ:اره فقط با این تفاوت که دوست صمیمی نبودیم تشنه خون همدیگه بودیم😅
آرا:عوففففف عشقی که از تنفر میادددد
اون وو:درامای فوقالعاده ای میشدااااا
آرا:موافقم
ها جونگ:هیچکس یونا شی رو ندیده؟؟؟؟
خانم جانگ: با یه خانم تقریبا مسن و شیم سوار ماشین شدن و رفتن
ها جونگ:😳😳😳😳😳😳😳😳بدبختیم یکی دو تا نیس که خدا🙂🙂🙂🙂🙂🙂
یونا*
سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم ماشین تو یه کافه خیلی با کلاس ایستاد پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم
؟ :خانم پارک منو به خاطر دارید
یونا:متاسفانه نه
؟ :من مامان ها جونگ هستم
یونا:دارم کابوس میبینم خدااااااا پسرش کم بود خودشم پیداش شد(تو مغزش)
اوهههه خیلی از دیدنتون خوشبختم
√:میخوام ازت یه خواهشی بکنم
یونا:بله بفرمایین
√:از ها جونگ دور شو
یونا:چطور؟؟ 🤨🤨🤨🤨
√:برات یه شغل خیلی بهتر جور میکنم
یونا:خانم محترم من به پسر دوردونتون پیشنهاد ندادم این پسر شما بود که به من اعتراف کرد به جای این که این حرفا رو به من بگین لطفا برین به پسرتون بگین
√:اگه شما از پسر من دور باشین این عشق و عاشقی از سر پسر من میپره
یونا: به نظرم....
ها جونگ*
خیلی سریع به راننده مامانم زنگ زدم چون میدونستم که اگه این دو تا حتی بخوان مسالمت آمیزم با هم حرف بزنن آخرش کار به مو کشی میرسه من میدونم نه مامانم حرف یکی دیگه رو قبول میکنه نه یونا برای همین زود یه تاکسی گرفتم و به سمت جایی که بودن حرکت کردم...
ببخشید دیر شد🥺🥺🥺🥺🥺🥺
۱۶.۳k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.