فیک جین (My sweet love) Second end pert22
پایان دوم😬🤝
یونجی ویو:
رفتم کنار جین نشستم که دیدم یه پسره رو دارن روی تخت میبرن صب کن.. اونـ.. اون جیمینه!!
سریع رفتم جلو
یونجی: می... میشه بگید چی شده
دکتر: تصادف کردن... خانم لطفا برید کنار
یونجی: و.. ولی اون برادرمه... خی... خیله خب
همونجا خشکم زده بود خیلی برام سخت بود که برادرمو تو این حالت ببینم بردنش تو یکی از اتاقای بیمارستان جین اومد پیشم
یونجی: جی... جین... ب.. بگو که اون
جین با ناراحتی گفت: خو.. خودش بود یونجی
یونجی: باورم نمیشد این اتفاق براش افتاده دست و پاهام میلرزید و هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه
جین: یو.. یونجیا خوبی؟
یونجی: جی.. جین.. اون.. خوب.. می... میشه نه؟
جین: مطمئن باش اون قویه یونجی
یونجی:
دیگه طاقت نیووردم و اشکام سرازیر شد دستام از ترس میلرزید و پاهام شل شده بود همونجا با زانو افتادیم رو زمین و بلند بلند گریه میکردم
جین ویو: وقتی یونجیوو تو اون حالت میدیدم زجز میکشیدم دیدم که افتاد رو زمین بلندش کردم و کمکش کردم بشینه هنوز داشت گریه میکرد و بدنش میلرزید برای اینکه ارومش کنم کشیدمش تو بغلم و با دستم سرشو نوازش میکردم
جین: اروم باش یونجی...اون.. اون خوب میشه
خودمم کم مونده بود گریم بگیره جیمین یکی از دوستای خوبمه و الان اینجوری شده ولی خب نباید جلوی یونجی گریه کنم پس فقط محکم تر تو بغلم فشارش دادم و سعی کردم ارومش کنم بعد چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون و یونجی هجوم برد طرفش
یونجی: ا.. اقای دکتر چی شده...
دکتر: متاسفم ایشون رفتن تو کما
یونجی ویو
با حرفی که زد شوکه شدم ینی چی که رفته تو کماااا دنیا دور سرم میچرخید و چشمام سیاهی میرفت
اندکی بعد
چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و جین کنارم نشسته بود
جین: یونجی... خوبی؟
یونجی لا بیحالی گفت:ا..اره رو کرد به دکتر و گفت
می.. میشه برادرم و ببینم
دکتر سری تکون داد و یونجیو تا اتاق جیمین همراهی کرد
وقتی جیمین و رو تخت بیمارستان درحالی که کلی دستگاه بهش وصل بود دیدم کنترل خودم و از دست دادم و زدم زیر گریه باورم نمیشه داداشم الان تو همچین وضعی باشه کنار تختش نشستم و شروع کردم به حرف زدم باهاش
(نقطه ها ینی گریه)
یونجی: جیمین... جیمین شییی... نمیخای... نمیخای بیدار شی؟ اگه... اگه برگردی قول میدم برات کلی موچی بخرم... جیمن... من فقط تورو دارم........ خاهش میکنم برگرد... جبمین دلم برات تنگ شده... نمیدونی اون چند وقتی که خوابگاه بودم چقد دلتنگت شده بودم.....جیمین.................
یهو صدای ضربان قلبش بلند شد رفتم و سریع دکتر رو خبر کردم و اومد یه چکی کرد و گفت
دکتر: فک کنم تا چند دقیقه دیگه بهوش بیان
یونجی: مم... ممنون
نشستم کنارش که جین اومد تو و جیمین همون موقع چشماشو باز کرد با چشای اشکیم محکم پریدم بغلش و جینم اومد جیمیمو بغ کرد
همونظور که تو بغلش بودم اشک میریختم
جین: هیونگگگگ
یونجی: هقق جیمیننن
جیمین: یا اروم باشین من خوبمم
یونجی: هقق.. نمیدونی... هقق.. چقد نگرانت بودم
جیمین: الان یعنی منو بخشیدی؟
یونجی: یااا معلومههه
جین: یونجی حالا که جیمینم اینجاست میشه یه چیزی بگم؟
یونجی: هومم چی؟
جین رو کرد به جیمین و گفت: هیونگ خواهرت رو میدی برا من؟
جبمین تک خنده ای کرد و گفت: هومم مال خودت
و بعد جین روکرد به یونجی و گفت
یونجی من خیلی وقته دوست دارم میدونم توعم از من خوشت میاد پس نگو نه
یونجی ویو
بعد از اینکه گفت میدونه منم دوسش دارم شکه شدم اون از کجا میدونه نکنه دیشب یکم به مغزم فشار اوردم و یادم اومد صب کن من... من واقن بهش اعراف کردممم
جین ویو
یونجی با تعجب بهم زل زده بود صورتم و بردم نزدیکش جوری که فقط یه سانت از هم فاصله داشتیم
جین: هومم... مین یونجی نمیخای بگی چه حسی داری؟
یونجی: ج.. جین.... مم.. منم دوست دارم
جین بوسه ای سطحی به لبهای دختر زد و اون رو توی هوا چرخوند و بعد محکم بغلش کرد و گفت
جین: دوست دارم عشق شیرین من:)
نظرتون؟
برا فیک بعد ایده بدینننن
میخام از یونگی بنویسم
شایدم از هوپی
یونجی ویو:
رفتم کنار جین نشستم که دیدم یه پسره رو دارن روی تخت میبرن صب کن.. اونـ.. اون جیمینه!!
سریع رفتم جلو
یونجی: می... میشه بگید چی شده
دکتر: تصادف کردن... خانم لطفا برید کنار
یونجی: و.. ولی اون برادرمه... خی... خیله خب
همونجا خشکم زده بود خیلی برام سخت بود که برادرمو تو این حالت ببینم بردنش تو یکی از اتاقای بیمارستان جین اومد پیشم
یونجی: جی... جین... ب.. بگو که اون
جین با ناراحتی گفت: خو.. خودش بود یونجی
یونجی: باورم نمیشد این اتفاق براش افتاده دست و پاهام میلرزید و هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه
جین: یو.. یونجیا خوبی؟
یونجی: جی.. جین.. اون.. خوب.. می... میشه نه؟
جین: مطمئن باش اون قویه یونجی
یونجی:
دیگه طاقت نیووردم و اشکام سرازیر شد دستام از ترس میلرزید و پاهام شل شده بود همونجا با زانو افتادیم رو زمین و بلند بلند گریه میکردم
جین ویو: وقتی یونجیوو تو اون حالت میدیدم زجز میکشیدم دیدم که افتاد رو زمین بلندش کردم و کمکش کردم بشینه هنوز داشت گریه میکرد و بدنش میلرزید برای اینکه ارومش کنم کشیدمش تو بغلم و با دستم سرشو نوازش میکردم
جین: اروم باش یونجی...اون.. اون خوب میشه
خودمم کم مونده بود گریم بگیره جیمین یکی از دوستای خوبمه و الان اینجوری شده ولی خب نباید جلوی یونجی گریه کنم پس فقط محکم تر تو بغلم فشارش دادم و سعی کردم ارومش کنم بعد چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون و یونجی هجوم برد طرفش
یونجی: ا.. اقای دکتر چی شده...
دکتر: متاسفم ایشون رفتن تو کما
یونجی ویو
با حرفی که زد شوکه شدم ینی چی که رفته تو کماااا دنیا دور سرم میچرخید و چشمام سیاهی میرفت
اندکی بعد
چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و جین کنارم نشسته بود
جین: یونجی... خوبی؟
یونجی لا بیحالی گفت:ا..اره رو کرد به دکتر و گفت
می.. میشه برادرم و ببینم
دکتر سری تکون داد و یونجیو تا اتاق جیمین همراهی کرد
وقتی جیمین و رو تخت بیمارستان درحالی که کلی دستگاه بهش وصل بود دیدم کنترل خودم و از دست دادم و زدم زیر گریه باورم نمیشه داداشم الان تو همچین وضعی باشه کنار تختش نشستم و شروع کردم به حرف زدم باهاش
(نقطه ها ینی گریه)
یونجی: جیمین... جیمین شییی... نمیخای... نمیخای بیدار شی؟ اگه... اگه برگردی قول میدم برات کلی موچی بخرم... جیمن... من فقط تورو دارم........ خاهش میکنم برگرد... جبمین دلم برات تنگ شده... نمیدونی اون چند وقتی که خوابگاه بودم چقد دلتنگت شده بودم.....جیمین.................
یهو صدای ضربان قلبش بلند شد رفتم و سریع دکتر رو خبر کردم و اومد یه چکی کرد و گفت
دکتر: فک کنم تا چند دقیقه دیگه بهوش بیان
یونجی: مم... ممنون
نشستم کنارش که جین اومد تو و جیمین همون موقع چشماشو باز کرد با چشای اشکیم محکم پریدم بغلش و جینم اومد جیمیمو بغ کرد
همونظور که تو بغلش بودم اشک میریختم
جین: هیونگگگگ
یونجی: هقق جیمیننن
جیمین: یا اروم باشین من خوبمم
یونجی: هقق.. نمیدونی... هقق.. چقد نگرانت بودم
جیمین: الان یعنی منو بخشیدی؟
یونجی: یااا معلومههه
جین: یونجی حالا که جیمینم اینجاست میشه یه چیزی بگم؟
یونجی: هومم چی؟
جین رو کرد به جیمین و گفت: هیونگ خواهرت رو میدی برا من؟
جبمین تک خنده ای کرد و گفت: هومم مال خودت
و بعد جین روکرد به یونجی و گفت
یونجی من خیلی وقته دوست دارم میدونم توعم از من خوشت میاد پس نگو نه
یونجی ویو
بعد از اینکه گفت میدونه منم دوسش دارم شکه شدم اون از کجا میدونه نکنه دیشب یکم به مغزم فشار اوردم و یادم اومد صب کن من... من واقن بهش اعراف کردممم
جین ویو
یونجی با تعجب بهم زل زده بود صورتم و بردم نزدیکش جوری که فقط یه سانت از هم فاصله داشتیم
جین: هومم... مین یونجی نمیخای بگی چه حسی داری؟
یونجی: ج.. جین.... مم.. منم دوست دارم
جین بوسه ای سطحی به لبهای دختر زد و اون رو توی هوا چرخوند و بعد محکم بغلش کرد و گفت
جین: دوست دارم عشق شیرین من:)
نظرتون؟
برا فیک بعد ایده بدینننن
میخام از یونگی بنویسم
شایدم از هوپی
۱۶.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.