pawn/پارت ۱۷۵
اسلاید بعد: یوجین.
چند ساعت بعد...
تهیونگ از شرکت به خونه برگشت...
صدای خنده های یوجین رو از توی اتاق شنید...
به سمت اتاق رفت...
ا/ت داشت موهای یوجین رو خشک میکرد... چون از حموم اومده بود...
وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که کنار در ایستاده و بهشون نگاه میکنه لبخندی زد و گفت: باباااا... اومدیییی...
بدون توجه به ا/ت از میون دستاش خودشو بیرون کشید و دوید به سمت تهیونگ...
تهیونگ آغوششو باز کرد و یوجین رو بغل کرد... و بوسیدش...
ا/ت بخاطر بحثش با کارولین کمی گرفته بود... حتی بغض داشت...
وقتی یوجین بدون اینکه بهش توجه کنه سمت تهیونگ دوید بدتر شد...
تهیونگ و یوجین از اتاق بیرون رفتن...
ا/ت همونطور که روی تخت نشسته بود و حوله ی صورتی رنگ یوجین رو توی دستش داشت با ناراحتی جلوی خودش لب زد: آره دیگه! توام تا باباتو میبینی میدوی سمتش!... منم که هیچ!... کی به من فک میکنه آخه!...
توی چشماش اشک جمع شده بود... با پشت دست چشماشو پاک کرد... حوله ی خیس یوجین رو برداشت و از روی تخت پاشد... توی در اتاق یه دفعه به تهیونگ بر خورد...
تهیونگ: ببخشید... لپ تاپم اینجاست... اومدم ورش دارم...
ا/ت نگاهشو دزدید... روشو سمت دیگه ای کرد و گفت: یوجین کو؟
تهیونگ: رفت کارتون ببینه...
تهیونگ وقتی میدید ا/ت همش جای دیگه رو نگاه میکنه بهش مشکوک شد... دستشو جلوش گرفت و مانع رفتنش شد...
سعی کرد چشماشو نگاه کنه... ولی ا/ت مدام مخالف تهیونگ میگردوند تا نگاهشون تلاقی نکنه...
دست آخر تهیونگ کوتاه اومد و گفت: ا/ت؟... خوبی؟
ا/ت: به تو ربطی نداره!...
دستشو پس زد و رفت....
********
تهیونگ لپ تاپشو برد و توی اتاق خودش رفت...
متوجه نشد چرا ا/ت انقد غمگین بنظر میومد... دلش میخواست اینو ازش بپرسه... ولی میدونست که ا/ت جوابی بهش نمیده!...
چراغ اتاقشو روشن نکرد...
روی زمین نشست... سی دی ای رو که صبح پیش خودش نگه داشته بود آورد و روی لپ تاپ گذاشت...
مثل همیشه در اتاقشو باز گذاشته بود...
ا/ت که رفته بود تا حوله ی یوجین رو توی لباسشویی بندازه برگشت... از جلوی اتاق تهیونگ میگذشت... صدای ضربان قلبی رو شنید... توی فضای تاریک اتاق نور ضعیفی دیده میشد... و صدای ضربان کل اتاق رو پر کرده بود...
ناخودآگاه ایستاد... بی صدا به داخل اتاق قدم برداشت...
تهیونگ روی زمین نشسته بود و توی لپ تاپ جلوی دستش فیلم سونوگرافی یوجین بود... صدای قلب یوجین بود که به گوشش رسیده بود!... زیباترین موزیکی که تا حالا شنیده بودن!...
تا وقتی که ا/ت بالای سر تهیونگ رسید، اون متوجهش نشد... ناگهان تهیونگ احساس کرد کسی کنارشه... برگشت و با ا/ت مواجه شد...
تهیونگ: ا/ت!... کی اومدی!...
ا/ت بدون اینکه چیزی بگه آروم زانو زد و کنار تهیونگ نشست... خیره به فیلمی که تند تند تکرار میشد پرسید: اینو از کجا آوردی؟
تهیونگ: اتفاقی دیدمش... کاش بهم زودتر میدادیش...
اشکای ا/ت سرازیر شد...
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره...
تهیونگ با دیدن اشکاش شوک شد...
تهیونگ: ا/ت؟ چی شد؟ چیز بدی گفتم؟
ا/ت: نه!... نه بابا!... همه چی تقصیر منه... همه همه ی کاراشون درسته فقط من بدم...
برای تهیونگ مشهود بود که اون فقط از سر بغض حرف میزنه...
برای ا/ت ناراحت شد... دستشو سمتش برد اما ا/ت صورتشو عقب کشید...
تهیونگ: عزیزم؟... چی شده؟ چی ناراحتت کرده؟
ا/ت: هیچکدومتون نمیدونین منو یوجین چقدر اذیت شدیم... خوبه که یوجین بچه بود و چندان متوجه اوضاع نبود... وگرنه من میمردم براش
تهیونگ: این گذشته چی داره؟ بگو!...
ا/ت سرشو به سمت تهیونگ برگردوند...
تهیونگ از نیم رخ اشکاشو دیده بود... ولی وقتی صورتشو به سمتش چرخوند جا خورد... تمام صورتش خیس از اشک بود...
چند ساعت بعد...
تهیونگ از شرکت به خونه برگشت...
صدای خنده های یوجین رو از توی اتاق شنید...
به سمت اتاق رفت...
ا/ت داشت موهای یوجین رو خشک میکرد... چون از حموم اومده بود...
وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که کنار در ایستاده و بهشون نگاه میکنه لبخندی زد و گفت: باباااا... اومدیییی...
بدون توجه به ا/ت از میون دستاش خودشو بیرون کشید و دوید به سمت تهیونگ...
تهیونگ آغوششو باز کرد و یوجین رو بغل کرد... و بوسیدش...
ا/ت بخاطر بحثش با کارولین کمی گرفته بود... حتی بغض داشت...
وقتی یوجین بدون اینکه بهش توجه کنه سمت تهیونگ دوید بدتر شد...
تهیونگ و یوجین از اتاق بیرون رفتن...
ا/ت همونطور که روی تخت نشسته بود و حوله ی صورتی رنگ یوجین رو توی دستش داشت با ناراحتی جلوی خودش لب زد: آره دیگه! توام تا باباتو میبینی میدوی سمتش!... منم که هیچ!... کی به من فک میکنه آخه!...
توی چشماش اشک جمع شده بود... با پشت دست چشماشو پاک کرد... حوله ی خیس یوجین رو برداشت و از روی تخت پاشد... توی در اتاق یه دفعه به تهیونگ بر خورد...
تهیونگ: ببخشید... لپ تاپم اینجاست... اومدم ورش دارم...
ا/ت نگاهشو دزدید... روشو سمت دیگه ای کرد و گفت: یوجین کو؟
تهیونگ: رفت کارتون ببینه...
تهیونگ وقتی میدید ا/ت همش جای دیگه رو نگاه میکنه بهش مشکوک شد... دستشو جلوش گرفت و مانع رفتنش شد...
سعی کرد چشماشو نگاه کنه... ولی ا/ت مدام مخالف تهیونگ میگردوند تا نگاهشون تلاقی نکنه...
دست آخر تهیونگ کوتاه اومد و گفت: ا/ت؟... خوبی؟
ا/ت: به تو ربطی نداره!...
دستشو پس زد و رفت....
********
تهیونگ لپ تاپشو برد و توی اتاق خودش رفت...
متوجه نشد چرا ا/ت انقد غمگین بنظر میومد... دلش میخواست اینو ازش بپرسه... ولی میدونست که ا/ت جوابی بهش نمیده!...
چراغ اتاقشو روشن نکرد...
روی زمین نشست... سی دی ای رو که صبح پیش خودش نگه داشته بود آورد و روی لپ تاپ گذاشت...
مثل همیشه در اتاقشو باز گذاشته بود...
ا/ت که رفته بود تا حوله ی یوجین رو توی لباسشویی بندازه برگشت... از جلوی اتاق تهیونگ میگذشت... صدای ضربان قلبی رو شنید... توی فضای تاریک اتاق نور ضعیفی دیده میشد... و صدای ضربان کل اتاق رو پر کرده بود...
ناخودآگاه ایستاد... بی صدا به داخل اتاق قدم برداشت...
تهیونگ روی زمین نشسته بود و توی لپ تاپ جلوی دستش فیلم سونوگرافی یوجین بود... صدای قلب یوجین بود که به گوشش رسیده بود!... زیباترین موزیکی که تا حالا شنیده بودن!...
تا وقتی که ا/ت بالای سر تهیونگ رسید، اون متوجهش نشد... ناگهان تهیونگ احساس کرد کسی کنارشه... برگشت و با ا/ت مواجه شد...
تهیونگ: ا/ت!... کی اومدی!...
ا/ت بدون اینکه چیزی بگه آروم زانو زد و کنار تهیونگ نشست... خیره به فیلمی که تند تند تکرار میشد پرسید: اینو از کجا آوردی؟
تهیونگ: اتفاقی دیدمش... کاش بهم زودتر میدادیش...
اشکای ا/ت سرازیر شد...
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره...
تهیونگ با دیدن اشکاش شوک شد...
تهیونگ: ا/ت؟ چی شد؟ چیز بدی گفتم؟
ا/ت: نه!... نه بابا!... همه چی تقصیر منه... همه همه ی کاراشون درسته فقط من بدم...
برای تهیونگ مشهود بود که اون فقط از سر بغض حرف میزنه...
برای ا/ت ناراحت شد... دستشو سمتش برد اما ا/ت صورتشو عقب کشید...
تهیونگ: عزیزم؟... چی شده؟ چی ناراحتت کرده؟
ا/ت: هیچکدومتون نمیدونین منو یوجین چقدر اذیت شدیم... خوبه که یوجین بچه بود و چندان متوجه اوضاع نبود... وگرنه من میمردم براش
تهیونگ: این گذشته چی داره؟ بگو!...
ا/ت سرشو به سمت تهیونگ برگردوند...
تهیونگ از نیم رخ اشکاشو دیده بود... ولی وقتی صورتشو به سمتش چرخوند جا خورد... تمام صورتش خیس از اشک بود...
۳۳.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.