دختری از جنس جاسوس(پارت57)
دامیان:لیانا خانم شما چند سالته
ذهن لیانا:نکنه میخواد باهام ازدواج کنه برا همین سنم رو میخواد
ذهن انیا:چقد شبیه یه بنده خدایی(بکی رو میگه)
دامیان:لیانا
لیانا:هفده سال
دامیان:پس دو سال از ما کوچیک تری
لیانا:اره
انیا:😠
لوکا:دامیان فک کنم لیانا ازت خوشش اومده(در گوشی)
دامیان:جدی
دامیان:انیا ذهن لیانا رو بخون ببین من رو دوس داره یا نه(در گوشی)
انیا:داره
لوکا:لیانا بیا اینجا
لیانا:بله داداش
لوکا:ابجی نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی انیا و دامیان چهارده سال باهم بودن
لیانا:جدی
لوکا:اره
لیانا:ای بابا
لوکا:برو خوش باش تولدته
ذهن لیانا:ای بابا این انیام برا خودش مشکلیه ها
دامیان:به نظرت خواهر لوکا بامزه نیس
انیا:نه خیر
دامیان:باشه بابا اها انیا غیرتی نشو من که اون رو به تو نمیفروشم
انیا:میدونستم عزیزم
دامیان:😳
لیانا:اه واقعا عاشق همن من شانسی ندارم
انیا:لیانا من یاد بکی میندازه
دامیان:چرا؟
انیا:یه مدت عاشق بابام بود همین کارا رو میکرد
دامیان:😐
انیا:🫤
مامان لوکا:راستی شما درست خودتون رو معرفی نکردین
دنیل:من دنیل بابای من صاحب چندتا کشوره
مگی:من مگیم بابای من دانشمنده
انیا:من انیام بابای من بهترین روانپزشک کشوره
دامیان:من دامیانم بابای من رئیس حزب اتحادیه ی ملیه
بکی:من بکیم بابای من صاحب یکی از بزرگترین شرکت های کشور به اسم بلکبله
مامان لوکا:از اشناییتون خوشبختم راستی بکی خانم لوکا خیلی از شما تعریف میکنه
لوکا:مامان🤦🏻
لیانا:مامان ینی شما اقای دزموند رو نمیشناختین
دامیان:🤭
مامان لوکا:چرا میشناختم ولی میخواستم بیشتر اشنا بشم
دامیان:😂
مامان لوکا:چیشد دامیان
دامیان:هیچی هیچی(با خنده)
ذهن لیانا:نکنه میخواد باهام ازدواج کنه برا همین سنم رو میخواد
ذهن انیا:چقد شبیه یه بنده خدایی(بکی رو میگه)
دامیان:لیانا
لیانا:هفده سال
دامیان:پس دو سال از ما کوچیک تری
لیانا:اره
انیا:😠
لوکا:دامیان فک کنم لیانا ازت خوشش اومده(در گوشی)
دامیان:جدی
دامیان:انیا ذهن لیانا رو بخون ببین من رو دوس داره یا نه(در گوشی)
انیا:داره
لوکا:لیانا بیا اینجا
لیانا:بله داداش
لوکا:ابجی نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی انیا و دامیان چهارده سال باهم بودن
لیانا:جدی
لوکا:اره
لیانا:ای بابا
لوکا:برو خوش باش تولدته
ذهن لیانا:ای بابا این انیام برا خودش مشکلیه ها
دامیان:به نظرت خواهر لوکا بامزه نیس
انیا:نه خیر
دامیان:باشه بابا اها انیا غیرتی نشو من که اون رو به تو نمیفروشم
انیا:میدونستم عزیزم
دامیان:😳
لیانا:اه واقعا عاشق همن من شانسی ندارم
انیا:لیانا من یاد بکی میندازه
دامیان:چرا؟
انیا:یه مدت عاشق بابام بود همین کارا رو میکرد
دامیان:😐
انیا:🫤
مامان لوکا:راستی شما درست خودتون رو معرفی نکردین
دنیل:من دنیل بابای من صاحب چندتا کشوره
مگی:من مگیم بابای من دانشمنده
انیا:من انیام بابای من بهترین روانپزشک کشوره
دامیان:من دامیانم بابای من رئیس حزب اتحادیه ی ملیه
بکی:من بکیم بابای من صاحب یکی از بزرگترین شرکت های کشور به اسم بلکبله
مامان لوکا:از اشناییتون خوشبختم راستی بکی خانم لوکا خیلی از شما تعریف میکنه
لوکا:مامان🤦🏻
لیانا:مامان ینی شما اقای دزموند رو نمیشناختین
دامیان:🤭
مامان لوکا:چرا میشناختم ولی میخواستم بیشتر اشنا بشم
دامیان:😂
مامان لوکا:چیشد دامیان
دامیان:هیچی هیچی(با خنده)
۳.۸k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.