تو مال منی پارت۴
جونگکوک با تموم شدن حرفم سرد گفت: لازم نکرده غذاتو بردار و برو بیرون
لجباز گفتم: نمیخوااام تنهایی کیف نمیده میخوام با شما غذا بخورم " و ابرویی برای سرگرد بالا انداخت
همون لحظه جونگکوک یه خودش اعتراف کرد که اون تنها کسی که بعد یونگی تونسته انقد راحت و بدون ترس باهاش حرف بزنه
کلافه از رفتار این بچه سرتق غذارو جلوم کشیدم و آروم مشغول خوردن شدم
داشتم سوپ و میخوردم که تیکه نونی جلوم قرار گرفت
سرم و بالا آوردم که دیدم ا/ت با لبخند گفت: شما فقط سوپ میخورید اینجوری تا صبح وقتی خوابید دل درد میگیرید باید کامل سیر بشید، لطفا با نون بخورید سرگرد
ته دلم انگار چیزی بود که مانع مخالفت میشد ولی خوب نمیتونستم به این راحتی به حرفای این بچه گوش بدم...
حرفی نزدم و به خوردنم ادامه دادم
ایش اون از من لجباز تره، عه عه عه نگا کن تروخدا لب به نون نزد
پوفی کشیدم و ظرفارو جمع کردم
دستمال و برداشتم و به سمت جونگکوک رفتم
خواستم دهنش و پاک کنم که با عصبانیت گفت: پاهام و حس نمیکنم، دستام سالمه..
شونهای بالا انداختم و گفتم: به نظر من پاهاتونم سالمه فقط یکم تحرک باعث میشه دوباره اعصاب پاتون ترمیم بشه چون به نخاعتون آسیبی نرسیده تو تصادف...
_پس چه دلیلی داره که دهنم و پاک کنی
نیشم و باز کردم و گفتم: آخه شما خیلی قیافه بامزهای دارید آدم دلش میخواد صورتتون از هر آلودگی پاک کنه..
سرگرد از بیپروایی اون دختر دیگه به اوج رسیده بود، با عصبانیت دستمال و از دستش کشید و دور لبش و پاک کرد..
ا/ت با بالا انداختن شونهاش سرگرد و به عقب کشید و صندلی رو کنارش گذاشت و روش نشست...
کتاب و دستم گرفتم و گفتم: از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم، تو مدرسه وقتی بیکار میشدم همیشه شروع میکردم به کتاب خوندن، همیشه دوستام مسخرم میکردن و بهم میگفتن لوس، درکشون نمیکنم کتاب خوندن چه ربطی به لوس بودن داره، به نظرم وقتی حرف اشخاص تو داستان و میخونی باعث میشه تو لذت عجیبی فرو بری، مامانم همیشه برام داستان میخوند و وقتی خوندن یاد گرفتم منم بعضی وقتا براش میخوندم
سرگرد که از پرحرفی ا/ت خندهاش گرفته بود و با اون حال کلافهام بود گفت: میشه حرف نزنی و بری بیرون
_نهههه میخوام براتون کتاب بخونم
سرگرد چشماشو فشار داد و حرفی نزد چون میدونست اون بچه کوتاه بیا نیست
ا/ت با لبخند پیروزمندانهای کتاب و باز کرد و از مقدمه شروع به خوندن کرد
_ زندگی مانند نسیمی است، گاه نسیمی خنک، گاه نسیمی ملایم و گاه همین نسیم تبدیل به طوفانی سهمگین میشود و دل هارا به ویرانی میکشاند ولی خرابی بعد از طوفان به دست چه کسی ترمیم خواهد شد، آری روزی که فکر میکردم خرابی قلبم هیچ گاه ترمیم نخواهد یافت نسیمی با عطر گل یاس
لجباز گفتم: نمیخوااام تنهایی کیف نمیده میخوام با شما غذا بخورم " و ابرویی برای سرگرد بالا انداخت
همون لحظه جونگکوک یه خودش اعتراف کرد که اون تنها کسی که بعد یونگی تونسته انقد راحت و بدون ترس باهاش حرف بزنه
کلافه از رفتار این بچه سرتق غذارو جلوم کشیدم و آروم مشغول خوردن شدم
داشتم سوپ و میخوردم که تیکه نونی جلوم قرار گرفت
سرم و بالا آوردم که دیدم ا/ت با لبخند گفت: شما فقط سوپ میخورید اینجوری تا صبح وقتی خوابید دل درد میگیرید باید کامل سیر بشید، لطفا با نون بخورید سرگرد
ته دلم انگار چیزی بود که مانع مخالفت میشد ولی خوب نمیتونستم به این راحتی به حرفای این بچه گوش بدم...
حرفی نزدم و به خوردنم ادامه دادم
ایش اون از من لجباز تره، عه عه عه نگا کن تروخدا لب به نون نزد
پوفی کشیدم و ظرفارو جمع کردم
دستمال و برداشتم و به سمت جونگکوک رفتم
خواستم دهنش و پاک کنم که با عصبانیت گفت: پاهام و حس نمیکنم، دستام سالمه..
شونهای بالا انداختم و گفتم: به نظر من پاهاتونم سالمه فقط یکم تحرک باعث میشه دوباره اعصاب پاتون ترمیم بشه چون به نخاعتون آسیبی نرسیده تو تصادف...
_پس چه دلیلی داره که دهنم و پاک کنی
نیشم و باز کردم و گفتم: آخه شما خیلی قیافه بامزهای دارید آدم دلش میخواد صورتتون از هر آلودگی پاک کنه..
سرگرد از بیپروایی اون دختر دیگه به اوج رسیده بود، با عصبانیت دستمال و از دستش کشید و دور لبش و پاک کرد..
ا/ت با بالا انداختن شونهاش سرگرد و به عقب کشید و صندلی رو کنارش گذاشت و روش نشست...
کتاب و دستم گرفتم و گفتم: از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم، تو مدرسه وقتی بیکار میشدم همیشه شروع میکردم به کتاب خوندن، همیشه دوستام مسخرم میکردن و بهم میگفتن لوس، درکشون نمیکنم کتاب خوندن چه ربطی به لوس بودن داره، به نظرم وقتی حرف اشخاص تو داستان و میخونی باعث میشه تو لذت عجیبی فرو بری، مامانم همیشه برام داستان میخوند و وقتی خوندن یاد گرفتم منم بعضی وقتا براش میخوندم
سرگرد که از پرحرفی ا/ت خندهاش گرفته بود و با اون حال کلافهام بود گفت: میشه حرف نزنی و بری بیرون
_نهههه میخوام براتون کتاب بخونم
سرگرد چشماشو فشار داد و حرفی نزد چون میدونست اون بچه کوتاه بیا نیست
ا/ت با لبخند پیروزمندانهای کتاب و باز کرد و از مقدمه شروع به خوندن کرد
_ زندگی مانند نسیمی است، گاه نسیمی خنک، گاه نسیمی ملایم و گاه همین نسیم تبدیل به طوفانی سهمگین میشود و دل هارا به ویرانی میکشاند ولی خرابی بعد از طوفان به دست چه کسی ترمیم خواهد شد، آری روزی که فکر میکردم خرابی قلبم هیچ گاه ترمیم نخواهد یافت نسیمی با عطر گل یاس
۱۹.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.