رمان سونیک و شدو (عشق پنهان) پارت ۴
«شدو 💔🕷️»
_هننن .... میشنوم.
تیلز - خب من تنها کسیم که از این موضوع با خبره.... سونیک این روزا اصن رو روال نیست... و کلا ذهنش درگیره...
(همون حالتی که دست به سینه واستادم سرمو کمی کج میکنم)
تیلز -شاید الان واقعا عصبی بشی ولی خب بالاخره باید بروز بدم ... سونیک... سونیک...
(سریع چشمامو بستمو دستام انداختم و سریع چشمامو باز کردم حرف من حرف تیلز رو قطع کرد)
_ رو من کراش زده:/
- ه..ه..ها ؟!
_ آره خودم متوجهش شدم.
(تیلز دستشو گذاشت پشت سرش و با خجالت حرف زد )
تیلز -خ...خب سونیک گاهی وقتها یا همیشه یه چیز رو با رفتاراش خیلی بروز میده.
(دست خودم نبود که یه لبخند کوچیک زدم ولی خداروشکر تیلز حواسش نبود)
تیلز - خب... فکنم اومده بودم همینو بگم.
(چشمامو بستمو سمت چپو نگاه کردم)
_ میدونی چیه تیلز تو رفیق خیلی باوفایی هستی هاه کاش من جای... چیز ینی بیخیال مهم نیست!
*تیلز خنده ی دوستانه زد ،*
تیلز-بیخیال بابا! مشکلی نیست!
(یکم خجالت کشیدم... )
تیلز- راستی باید ی چیزی بهت بدم شدو
_ عاا .... اوکی...
تیلز-این یه کادوی کوچیکه....
(کادو رو بهم داد با چرخوندمش پشتش نوشته): «از طرف سونیک برای شدو»
(تعجب کردم ! قلبم تند زد!
به تیلز نگاه کردم یه لبخند کوچیک زدو رفت )
تیلز- خدافظ شدو!
(اصلا حواسم نبود یهو به خودم اومدم)
_اوه خدافظ!
_ هنن ... دیر خدافظی کردم... رفته...
(نشستم رو مبل و کادو رو باز کردم)
_خدای مننن !!!!!
این همون عکسیه که از ماریا دارم! ولی.... عکس منم توشه ؟ چطوری ...
آخرین باری که سونیک اومد خونم ده دقیقه بود.... لعنتی چطوری ... قابم گرفتش.
(لبخند زدم یه لبخند که تا حالا بعد مرگ ماریا نزدم )
لعنتی اشکم داره درمیاد.... ماریا من .... دلم واست تنگ شده:)
(بغض کردم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم...) *گریه *
ادامه دارد...
_هننن .... میشنوم.
تیلز - خب من تنها کسیم که از این موضوع با خبره.... سونیک این روزا اصن رو روال نیست... و کلا ذهنش درگیره...
(همون حالتی که دست به سینه واستادم سرمو کمی کج میکنم)
تیلز -شاید الان واقعا عصبی بشی ولی خب بالاخره باید بروز بدم ... سونیک... سونیک...
(سریع چشمامو بستمو دستام انداختم و سریع چشمامو باز کردم حرف من حرف تیلز رو قطع کرد)
_ رو من کراش زده:/
- ه..ه..ها ؟!
_ آره خودم متوجهش شدم.
(تیلز دستشو گذاشت پشت سرش و با خجالت حرف زد )
تیلز -خ...خب سونیک گاهی وقتها یا همیشه یه چیز رو با رفتاراش خیلی بروز میده.
(دست خودم نبود که یه لبخند کوچیک زدم ولی خداروشکر تیلز حواسش نبود)
تیلز - خب... فکنم اومده بودم همینو بگم.
(چشمامو بستمو سمت چپو نگاه کردم)
_ میدونی چیه تیلز تو رفیق خیلی باوفایی هستی هاه کاش من جای... چیز ینی بیخیال مهم نیست!
*تیلز خنده ی دوستانه زد ،*
تیلز-بیخیال بابا! مشکلی نیست!
(یکم خجالت کشیدم... )
تیلز- راستی باید ی چیزی بهت بدم شدو
_ عاا .... اوکی...
تیلز-این یه کادوی کوچیکه....
(کادو رو بهم داد با چرخوندمش پشتش نوشته): «از طرف سونیک برای شدو»
(تعجب کردم ! قلبم تند زد!
به تیلز نگاه کردم یه لبخند کوچیک زدو رفت )
تیلز- خدافظ شدو!
(اصلا حواسم نبود یهو به خودم اومدم)
_اوه خدافظ!
_ هنن ... دیر خدافظی کردم... رفته...
(نشستم رو مبل و کادو رو باز کردم)
_خدای مننن !!!!!
این همون عکسیه که از ماریا دارم! ولی.... عکس منم توشه ؟ چطوری ...
آخرین باری که سونیک اومد خونم ده دقیقه بود.... لعنتی چطوری ... قابم گرفتش.
(لبخند زدم یه لبخند که تا حالا بعد مرگ ماریا نزدم )
لعنتی اشکم داره درمیاد.... ماریا من .... دلم واست تنگ شده:)
(بغض کردم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم...) *گریه *
ادامه دارد...
۴.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.