پارت های قبلی:@Liya kim
پارت های قبلی:@Liya_kim
چند پارتی¤
*پارت دوازدهم*
که یهو گوشیم زنگ خورد،به صفحه نگاه کردم و دیدم بابامه اما تا میخواستم جواب بدم زنگ قطع شد زنگ زدم اما فهمیدم موجودی ندارم...تو همین حین لیا صدام زد برگشتم سمتش که دیدم دوتا آبمیوه دستشه
لیا:تاداا
تو کی وقت کردی بری اینارو بگیری؟
لیا:عام،شاید وقتی که تو تو موبایلت بودی*پوکر
باشه حالا مرسی..
همینطور که آبمیوه هامونو میخوردیم گفتم
نظرت چیه یکم بیشتر بگردیم؟به هر حال امروز روز آخریه که اینجاییم
لیا:موافقم ولی من باید برم خونه تا بتونم وسایلمو جمع کنم و از مامان بابام خدافظی کنم
آها اوکیه
از اونجایی که ساعت ⁷ شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم خونه پس یه تاکسی گرفتیم و رفتیم
وسطای راه فهمیدم این تاکسیه داره راه رو اشتباه میره و لیا هم که خواب بود یکم ترسیدم و گوشی رو برداشتم و الکی شروع کردم حرف زدن
عا الو سلام مامان خوبی،منتظرمونی؟یکم دیگه میرسیم دوتا داداشا از زندان آزاد شدن؟ عه نبابا جلو در خونه ان؟خوبه پس ما هم یکم دیگه میرسیم باشه باشه آره چاقو بزرگمو برداشتم تو کیفمه،باشه خدافظ
و بعد الکی تلفن رو قط کردم و یه نگاه به راننده تاکسی انداختم که چشماش گرد بود و مسیر ماشین رو عوض کرد و با خودم یه تک خند ریز زدم
╭───── پرش زمانی به خونه ─────╮
از لیا خدافظی کردم و رفتم داخل و مامانمو دیدم که داره آشپزی میکنه و بابام هم خونه بود و با مامانم حرف میزد
سلام مامان بابا
=سلام دخترم
÷این چه وعضه خونه اومدنه اخه؟ساعتو دیدی دختر؟نبینم اونور آب این ساعتا بری خونه هاا
سلام مامان جون خوبی منم خوبم مرسی که پرسیدی*پوکر
=عیبابا حالا اشکال نداره دخترم برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
باشه
ادامه دارد...
چند پارتی¤
*پارت دوازدهم*
که یهو گوشیم زنگ خورد،به صفحه نگاه کردم و دیدم بابامه اما تا میخواستم جواب بدم زنگ قطع شد زنگ زدم اما فهمیدم موجودی ندارم...تو همین حین لیا صدام زد برگشتم سمتش که دیدم دوتا آبمیوه دستشه
لیا:تاداا
تو کی وقت کردی بری اینارو بگیری؟
لیا:عام،شاید وقتی که تو تو موبایلت بودی*پوکر
باشه حالا مرسی..
همینطور که آبمیوه هامونو میخوردیم گفتم
نظرت چیه یکم بیشتر بگردیم؟به هر حال امروز روز آخریه که اینجاییم
لیا:موافقم ولی من باید برم خونه تا بتونم وسایلمو جمع کنم و از مامان بابام خدافظی کنم
آها اوکیه
از اونجایی که ساعت ⁷ شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم خونه پس یه تاکسی گرفتیم و رفتیم
وسطای راه فهمیدم این تاکسیه داره راه رو اشتباه میره و لیا هم که خواب بود یکم ترسیدم و گوشی رو برداشتم و الکی شروع کردم حرف زدن
عا الو سلام مامان خوبی،منتظرمونی؟یکم دیگه میرسیم دوتا داداشا از زندان آزاد شدن؟ عه نبابا جلو در خونه ان؟خوبه پس ما هم یکم دیگه میرسیم باشه باشه آره چاقو بزرگمو برداشتم تو کیفمه،باشه خدافظ
و بعد الکی تلفن رو قط کردم و یه نگاه به راننده تاکسی انداختم که چشماش گرد بود و مسیر ماشین رو عوض کرد و با خودم یه تک خند ریز زدم
╭───── پرش زمانی به خونه ─────╮
از لیا خدافظی کردم و رفتم داخل و مامانمو دیدم که داره آشپزی میکنه و بابام هم خونه بود و با مامانم حرف میزد
سلام مامان بابا
=سلام دخترم
÷این چه وعضه خونه اومدنه اخه؟ساعتو دیدی دختر؟نبینم اونور آب این ساعتا بری خونه هاا
سلام مامان جون خوبی منم خوبم مرسی که پرسیدی*پوکر
=عیبابا حالا اشکال نداره دخترم برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
باشه
ادامه دارد...
۴.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.