شب که دلتنگی بیاید سراغت کارت ساخته هست...
شب که دلتنگی بیاید سراغت کارت ساخته هست...
تا خود صبح باید توی ذهنت داستانی تخیلی بسازی
شب است،
دلم گرفته،
کارم ساخته هست...
باید داستانی تخیلی بسازم!
قصه از آنجا شروع شد که عصر بود و توی پارک قدم میزدیم. نمی دانستی دوستت دارم،نمیدانستی سرت که گرم خیالی جز من میشود دلم میترسد،نگران دوست داشتنم میشوم،نگران دوست داشتن معمولی ات می شوم،دلتنگ چشمهایت می شوم.
عصر بود از همه ی چیزهای معمولی دنیا حرف زدیم،آنقدر قدم زدیم که به جاده ی شب رسیدیم. از شب فقط صدای ترس می آمد،اما صدای ترس کنار تو لباس آرامشش را به تن کرده بود. جایی برای منتظر ماندن برای دیدار با صبح میگشتیم،دوست داشتنم معمولی نبود که گفتم از شب میترسم که شاید در آغوشم بگیری...دوست داشتنت معمولی بود که گفتی شب که ترس ندارد...چند قدم از تو فاصله گرفتم که شاید دلت تنگم شود... از آغوش شب بیرونم بکشی... دوست داشتنت معمولی بود که این داستان تخیلی را هزار خط هم ادامه بدم به جایی ختم نمی شود...
به چشمهایت فکر می کنم و داستان را رنگ تخیل بیشتری میزنم..
قصه از آنجایی شروع شد که عصر بود و توی پارک قدم میزدیم نمی دانستی دوستت دارم. دستهایت را که گرفتم چشمهایت عشق را از چشمهایم فهمید،دوست داشتن معمولی ات را کنار گذاشتی و در آغوشم گرفتی و مرا از آغوش شب جدا کردی،خواستم نگاهت را ببوسم که نزدیک تر آمدی،تابستان نفسهایت هوس آبتنی در دریای آغوشت را برایم زنده کرد،خواستم توی آن دریا غرق شوم و نگاهت را ببوسم که توی گوشم گفتی عزیزم یادت نرود این یک داستانه تخیلیست و دوس داشتن من فقط یک دوست داشتن معمولیست...
#صفا_سلدوزی
تا خود صبح باید توی ذهنت داستانی تخیلی بسازی
شب است،
دلم گرفته،
کارم ساخته هست...
باید داستانی تخیلی بسازم!
قصه از آنجا شروع شد که عصر بود و توی پارک قدم میزدیم. نمی دانستی دوستت دارم،نمیدانستی سرت که گرم خیالی جز من میشود دلم میترسد،نگران دوست داشتنم میشوم،نگران دوست داشتن معمولی ات می شوم،دلتنگ چشمهایت می شوم.
عصر بود از همه ی چیزهای معمولی دنیا حرف زدیم،آنقدر قدم زدیم که به جاده ی شب رسیدیم. از شب فقط صدای ترس می آمد،اما صدای ترس کنار تو لباس آرامشش را به تن کرده بود. جایی برای منتظر ماندن برای دیدار با صبح میگشتیم،دوست داشتنم معمولی نبود که گفتم از شب میترسم که شاید در آغوشم بگیری...دوست داشتنت معمولی بود که گفتی شب که ترس ندارد...چند قدم از تو فاصله گرفتم که شاید دلت تنگم شود... از آغوش شب بیرونم بکشی... دوست داشتنت معمولی بود که این داستان تخیلی را هزار خط هم ادامه بدم به جایی ختم نمی شود...
به چشمهایت فکر می کنم و داستان را رنگ تخیل بیشتری میزنم..
قصه از آنجایی شروع شد که عصر بود و توی پارک قدم میزدیم نمی دانستی دوستت دارم. دستهایت را که گرفتم چشمهایت عشق را از چشمهایم فهمید،دوست داشتن معمولی ات را کنار گذاشتی و در آغوشم گرفتی و مرا از آغوش شب جدا کردی،خواستم نگاهت را ببوسم که نزدیک تر آمدی،تابستان نفسهایت هوس آبتنی در دریای آغوشت را برایم زنده کرد،خواستم توی آن دریا غرق شوم و نگاهت را ببوسم که توی گوشم گفتی عزیزم یادت نرود این یک داستانه تخیلیست و دوس داشتن من فقط یک دوست داشتن معمولیست...
#صفا_سلدوزی
۳.۷k
۱۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.