گس لایتر/پارت ۱۳
اسلاید بعد: اتاق کار ایل دونگ
از زبان جئون نایون( مادر جونگکوک ) :
ویلچرمو برگردوندم...رفتم سمت اتاقم...نمیدونم دقیقا هدفش چیه...اما...هرچی که باشه...تنهاش نمیزارم...مثل کوه حمایتش میکنم...هرگز اجازه نمیدم پسرم تنها بمونه!... وارد اتاق شدم...تا نزدیک تخت رفتم...دیگه میتونستم مسافت کمی رو خودم راه برم...فقط زود خسته میشم...باید پام قوت بگیره...
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
امروز صبح ساعت 10 بود...راه افتادم به سمت شرکت...آپا خودش صبح رفته بود... نیازی ندیدم که منم خیلی زود برم...فک میکردم اوما بازم بخواد موعظم کنه...اما چیزی نگفت!... بهش گفتم که فردا شب بایول رو دعوت میکنم خونه...اونم حرفی نداشت...توی راه شرکت بودم...بخاطر انسداد ناشی از ترافیک از مسیر دیگه ای رفتم... سر راهم یه تابلو دیدم...کلاس آموزش بازیگری بود...ازش رد شدم...اما بعد...یه دفعه فکری به ذهنم رسید!!...توقف کردم...کمی عقب برگشتم... پیاده شدم...رفتم داخل...یه خانوم که مسئول ثبت نام بود به گرمی ازم استقبال کرد...باهاش کمی صحبت کردم...به این نتیجه رسیدم که احتیاج دارم اینجا بیام!...گاهی لبخند زدن و گریه کردن به موقع رو تشخیص نمیدم...گاهی لبخند زدن برام از مبحث تئوری اعداد سخت تره...باید نقش بازی کردن و تظاهر کردنو بهتر یاد بگیرم... با آدمای ساده لوحی طرف نیستم!!... چند دقیقه ای اونجا صبر کردم تا کارای ثبت نامم رو تکمیل کنم...بیرون اومدم و به سمت شرکت راه افتادم...
از زبان ایل دونگ:
توی شرکت پیش آقای جئون بودم...از اتاقش بیرون اومدم...با جونگکوک روبرو شدم... گفتم: به به...جناب جئون!...خوش اومدید
جونگکوک: حالت خوبه ایل دونگ؟!
ایل دونگ: بله...اما ظاهراً ایم بایول خیلی زود باعث شد منو فراموش کنی
جونگکوک: اینطور نیست رفیق!
ایل دونگ: بیا بریم...برام تعریف کن ببینم دیشب چه اتفاقاتی افتاده...بایول سوپرایز شد؟؟
جونگکوک: آرومتر پسر...کل شرکت فهمیدن!... برو منم میام اتاقت برات تعریف میکنم...اول یه سر به آپا بزنم
ایل دونگ: باشه...زود بیا...منتظرم...
جونگکوک: اکی
از زبان جونگکوک:
رفتم داخل اتاق...پیش آپا...بهش سلام کردم... کمی در مورد برنامه های امروز شرکت باهم صحبت کردیم...رفتم اتاق ایل دونگ...
پاشد و با روی خوش گفت: باعث افتخاره که رییس شرکت میاد اتاق کارمندش...
جونگکوک: آره...کارخوب میکنی!... افتخار کن
ایل دونگ: هی جئون جونگکوک!...فقط خواستم یکم بهت احترام بذارم وگرنه نباید اینطوری با رفیق چند ساله ی خودت حرف بزنی
جونگکوک: خیلی خب حالا بشین جناب چا ایل دونگ!...
نشست...فنجون هات چاکلت جلوشو برداشت و به سمت لباش برد...توی همین لحظه گفتم: به زودی این شرکتو تو باید اداره کنی... دیگه کارمند نمیمونی!!...پس لازم به شکسته نفسی نیست...
یه دفعه ایل دونگ فنجونو پایین آورد و سرفه زد...برگشتم نگاش کردم گفتم: چی شددددد!!!؟؟؟
ایل دونگ که با حرکات دست منو به آرامش دعوت میکرد گفت: هیچی...خوبم...یه دفعه پرید تو گلوم...منو ول کن! بگو چی گفتی؟؟!
جونگکوک: همون که شنیدی...نیازی به تکرار نیست
ایل دونگ: اونوقت...خودت چی؟؟؟
جونگکوک: ب وقتش بهت میگم...عجله نکن... فقط کارای شرکتو یاد بگیر...هرچی که من انجام میدم رو بررسی کن...تو تنها معتمد من هستی... اما فعلا حتی پدرمم راجع به این قضیه چیزی نمیدونه...بین خودمون باشه!!
از زبان جئون نایون( مادر جونگکوک ) :
ویلچرمو برگردوندم...رفتم سمت اتاقم...نمیدونم دقیقا هدفش چیه...اما...هرچی که باشه...تنهاش نمیزارم...مثل کوه حمایتش میکنم...هرگز اجازه نمیدم پسرم تنها بمونه!... وارد اتاق شدم...تا نزدیک تخت رفتم...دیگه میتونستم مسافت کمی رو خودم راه برم...فقط زود خسته میشم...باید پام قوت بگیره...
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
امروز صبح ساعت 10 بود...راه افتادم به سمت شرکت...آپا خودش صبح رفته بود... نیازی ندیدم که منم خیلی زود برم...فک میکردم اوما بازم بخواد موعظم کنه...اما چیزی نگفت!... بهش گفتم که فردا شب بایول رو دعوت میکنم خونه...اونم حرفی نداشت...توی راه شرکت بودم...بخاطر انسداد ناشی از ترافیک از مسیر دیگه ای رفتم... سر راهم یه تابلو دیدم...کلاس آموزش بازیگری بود...ازش رد شدم...اما بعد...یه دفعه فکری به ذهنم رسید!!...توقف کردم...کمی عقب برگشتم... پیاده شدم...رفتم داخل...یه خانوم که مسئول ثبت نام بود به گرمی ازم استقبال کرد...باهاش کمی صحبت کردم...به این نتیجه رسیدم که احتیاج دارم اینجا بیام!...گاهی لبخند زدن و گریه کردن به موقع رو تشخیص نمیدم...گاهی لبخند زدن برام از مبحث تئوری اعداد سخت تره...باید نقش بازی کردن و تظاهر کردنو بهتر یاد بگیرم... با آدمای ساده لوحی طرف نیستم!!... چند دقیقه ای اونجا صبر کردم تا کارای ثبت نامم رو تکمیل کنم...بیرون اومدم و به سمت شرکت راه افتادم...
از زبان ایل دونگ:
توی شرکت پیش آقای جئون بودم...از اتاقش بیرون اومدم...با جونگکوک روبرو شدم... گفتم: به به...جناب جئون!...خوش اومدید
جونگکوک: حالت خوبه ایل دونگ؟!
ایل دونگ: بله...اما ظاهراً ایم بایول خیلی زود باعث شد منو فراموش کنی
جونگکوک: اینطور نیست رفیق!
ایل دونگ: بیا بریم...برام تعریف کن ببینم دیشب چه اتفاقاتی افتاده...بایول سوپرایز شد؟؟
جونگکوک: آرومتر پسر...کل شرکت فهمیدن!... برو منم میام اتاقت برات تعریف میکنم...اول یه سر به آپا بزنم
ایل دونگ: باشه...زود بیا...منتظرم...
جونگکوک: اکی
از زبان جونگکوک:
رفتم داخل اتاق...پیش آپا...بهش سلام کردم... کمی در مورد برنامه های امروز شرکت باهم صحبت کردیم...رفتم اتاق ایل دونگ...
پاشد و با روی خوش گفت: باعث افتخاره که رییس شرکت میاد اتاق کارمندش...
جونگکوک: آره...کارخوب میکنی!... افتخار کن
ایل دونگ: هی جئون جونگکوک!...فقط خواستم یکم بهت احترام بذارم وگرنه نباید اینطوری با رفیق چند ساله ی خودت حرف بزنی
جونگکوک: خیلی خب حالا بشین جناب چا ایل دونگ!...
نشست...فنجون هات چاکلت جلوشو برداشت و به سمت لباش برد...توی همین لحظه گفتم: به زودی این شرکتو تو باید اداره کنی... دیگه کارمند نمیمونی!!...پس لازم به شکسته نفسی نیست...
یه دفعه ایل دونگ فنجونو پایین آورد و سرفه زد...برگشتم نگاش کردم گفتم: چی شددددد!!!؟؟؟
ایل دونگ که با حرکات دست منو به آرامش دعوت میکرد گفت: هیچی...خوبم...یه دفعه پرید تو گلوم...منو ول کن! بگو چی گفتی؟؟!
جونگکوک: همون که شنیدی...نیازی به تکرار نیست
ایل دونگ: اونوقت...خودت چی؟؟؟
جونگکوک: ب وقتش بهت میگم...عجله نکن... فقط کارای شرکتو یاد بگیر...هرچی که من انجام میدم رو بررسی کن...تو تنها معتمد من هستی... اما فعلا حتی پدرمم راجع به این قضیه چیزی نمیدونه...بین خودمون باشه!!
۱۸.۲k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.