پارت19 رمان-تمام-زندگی-من
#پارت19#رمان-تمام-زندگی-من
یعنی نامه از کی بود؟
حسین؟اونکه پادگان بود؛اون....اون هم که رفته پی زندگیش پس کی بود؟
این نامه خیلی فکرم رو درگیر کرده بود
پنجره اتاق من منظرش توی حیاط نبود و توی کوچه بود ولی ارتفاع زیاد بود یا اصلا اگه کسی بخواد بیاد توی بالکن باید همسایه ها ببینن واقعا عجیبه....خواستم از مامان بپرسم ک یادم اومد قهره
یعنی کی اورده این نامه رو تازه کلی چسب کاریش کرده
رفتم کتاب رمان در پی تو؛رو برداشتم و شروع کردم ب خوندن چقدر زندگیم شبیه اینا بود ولی این شخصیاتا اخرش ب عشقشون میرسن اما من....
نیایش اومد تو اتاق و گفت:آبجی مامان گفت ما میخوایم بریم خونه عمه تو نمیای؟
+نه
-باشه
گوشیم زنگ خورد نگین بود:یک ساعتم نمیشه ک اومدم خونه هاااا
-سلام چطوری؟میدونمااا
+عه تویی نیما؟مرسی خوبم کارم داری؟
-فاطمه میشه عکسا و فیلم رو برام بفرستی؟
+واسه چی؟
-کار دارم
+باشه الان میفرستم
-اینستا نفرستیا
+من پیجمو حذف کردم
-اها خو بفرست
فرستادم براش ولی هرچی اصرار کردم بم نگفت
************************|***
فردا قرار بود نگین بره سونوگرافی الان مامانم 7ماهشه و نگین5ماه،،،،هرروز با نیایش و امین سر اسم دعوا میکردیم من میگفتم نیاوش اونا میگفتن امیر محمد
اخرم شد همون امیر محمد
نگین و سجاد هم قرار شد اسمش رو بذارن اگه دختر بود آویسا و اگه پسر بود ارتان
نیما هم بیشتر از اون دوتا عجله داشت رفته بود کلی وسایل اسباب بازی خریده بود و قرار بود فردا ک مشخص شد بچه چیه بریم دنبال نقاش
دیگه تقریبا اون نامه فراموشم شدع بود ک یه شب یه خواب بد دیدم(نترسینا)خواب دیدم توی قبرستونم خودم تنها دارم سر قبر یکی گریه میکنم هق هق میکردم ک یکی صدام زد برگشتم صورتش مشخص نبود توی تاریکی بود.....دست یکی رو گرفته بود چهرش آشنا بود ولی نشناختم کیه...نمیدونم چرا یهو جیغ زدم و چهره علی اومد جلوی چشمم و افتادم توی یه چاله پر از مرده
یهو از خواب پریدم عرق سرد روی پیشونیم نقش بسته بود لامپو روشن کردم خداروشکر امین بخاطر خراب شدن کولر اتاقش اومد توی اتاق من خوابید وگرنه من سکته میکردم رفتم توی بالکن نسیم ملایمی میومد ک حس کردم یکی داره از پایین میاد بالا ترسیدم و رفتم توی اتاق پرده رو کشیدم....اون مرده فقط ی چیزی چسپوند ب پنجره و رفت جرات نداشتم از جام تکون بخورم وحشت کرده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و رفتم نامه رو برداشتم
««ای کاش بودی»»
همین؟؟؟؟اینهمه راه رو اومدی همین؟خب حداقل بگو کی هستی لعنتی یا متنتو بیشتر کن
ای کاش میدیدمش دستخطش اشنا نبود یعنی یه جورایی انگار از عمد بد خط نوشته
با فکری مشغول رفتم خوابیدم صبح ک بیدار شدم زودی صبحونه خوردم و رفتم توی اتاق ی مانتو طوسی کوتا با شال طوسی و کفش و شلوار سیاه زنگ زدم ب نگین و گفت داریم میایم و منم ک از قبل ب مامان گفته بودم با خیال راحت رفتم تا من رسیدم اوناهم رسیدن...نیما و سجاد جلو و من و نگین عقب
+اقا نیما شما خونه و زندگی نداری؟
-تو چی داری؟
+سوالو با سوال جواب نمیدن
-من میدم
+شما غلط میکنی
-غلطو ک نمیشه.....استغفرالله
+بی ادببببب بچه نشسته هااا
-خوبه خودتم میدونی بچه ای
+بامزه منظورم نی نی بود
-صحیح
سجاد گفت:مشاجره تموم نشد؟
+چرا
نگین گفت:خب خداروشکر
دوباره من و نیما شروع کردیم ب بحث کردن سجاد و نگین بیچاره سرسام گرفته بودن ولی چیزی نمی گفتن
وقتی رسیدیم ب مطب ی گوشه ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم
وارد مطب شدیم...بعد از چند ساعت بالاخره نوبتمون شد من و نگین رفتیم داخل
سلام کردیم و دکتر با خوشرویی جواب داد نگین خوابید روی تخت و دکتر رفت تا کارشو انجام بده
دکتر لبخندی زد گفت:دختر داری چ دخترییی فضول ببین یجا نمی ایسته
از خوشحالی پریدم تو هوا و گفتم اخ جون دختررررر
دکتر عصبی شد و گفت:خوشحالی هم حدی داره
وا رفتم نشستم روی صندلی و بعد از شنیدن توصیه های دکتر از مطب خارج شدیم وقتی ب نیما و سجاد خبر و دادیم سر از پا نمیشناختن
یعنی نامه از کی بود؟
حسین؟اونکه پادگان بود؛اون....اون هم که رفته پی زندگیش پس کی بود؟
این نامه خیلی فکرم رو درگیر کرده بود
پنجره اتاق من منظرش توی حیاط نبود و توی کوچه بود ولی ارتفاع زیاد بود یا اصلا اگه کسی بخواد بیاد توی بالکن باید همسایه ها ببینن واقعا عجیبه....خواستم از مامان بپرسم ک یادم اومد قهره
یعنی کی اورده این نامه رو تازه کلی چسب کاریش کرده
رفتم کتاب رمان در پی تو؛رو برداشتم و شروع کردم ب خوندن چقدر زندگیم شبیه اینا بود ولی این شخصیاتا اخرش ب عشقشون میرسن اما من....
نیایش اومد تو اتاق و گفت:آبجی مامان گفت ما میخوایم بریم خونه عمه تو نمیای؟
+نه
-باشه
گوشیم زنگ خورد نگین بود:یک ساعتم نمیشه ک اومدم خونه هاااا
-سلام چطوری؟میدونمااا
+عه تویی نیما؟مرسی خوبم کارم داری؟
-فاطمه میشه عکسا و فیلم رو برام بفرستی؟
+واسه چی؟
-کار دارم
+باشه الان میفرستم
-اینستا نفرستیا
+من پیجمو حذف کردم
-اها خو بفرست
فرستادم براش ولی هرچی اصرار کردم بم نگفت
************************|***
فردا قرار بود نگین بره سونوگرافی الان مامانم 7ماهشه و نگین5ماه،،،،هرروز با نیایش و امین سر اسم دعوا میکردیم من میگفتم نیاوش اونا میگفتن امیر محمد
اخرم شد همون امیر محمد
نگین و سجاد هم قرار شد اسمش رو بذارن اگه دختر بود آویسا و اگه پسر بود ارتان
نیما هم بیشتر از اون دوتا عجله داشت رفته بود کلی وسایل اسباب بازی خریده بود و قرار بود فردا ک مشخص شد بچه چیه بریم دنبال نقاش
دیگه تقریبا اون نامه فراموشم شدع بود ک یه شب یه خواب بد دیدم(نترسینا)خواب دیدم توی قبرستونم خودم تنها دارم سر قبر یکی گریه میکنم هق هق میکردم ک یکی صدام زد برگشتم صورتش مشخص نبود توی تاریکی بود.....دست یکی رو گرفته بود چهرش آشنا بود ولی نشناختم کیه...نمیدونم چرا یهو جیغ زدم و چهره علی اومد جلوی چشمم و افتادم توی یه چاله پر از مرده
یهو از خواب پریدم عرق سرد روی پیشونیم نقش بسته بود لامپو روشن کردم خداروشکر امین بخاطر خراب شدن کولر اتاقش اومد توی اتاق من خوابید وگرنه من سکته میکردم رفتم توی بالکن نسیم ملایمی میومد ک حس کردم یکی داره از پایین میاد بالا ترسیدم و رفتم توی اتاق پرده رو کشیدم....اون مرده فقط ی چیزی چسپوند ب پنجره و رفت جرات نداشتم از جام تکون بخورم وحشت کرده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و رفتم نامه رو برداشتم
««ای کاش بودی»»
همین؟؟؟؟اینهمه راه رو اومدی همین؟خب حداقل بگو کی هستی لعنتی یا متنتو بیشتر کن
ای کاش میدیدمش دستخطش اشنا نبود یعنی یه جورایی انگار از عمد بد خط نوشته
با فکری مشغول رفتم خوابیدم صبح ک بیدار شدم زودی صبحونه خوردم و رفتم توی اتاق ی مانتو طوسی کوتا با شال طوسی و کفش و شلوار سیاه زنگ زدم ب نگین و گفت داریم میایم و منم ک از قبل ب مامان گفته بودم با خیال راحت رفتم تا من رسیدم اوناهم رسیدن...نیما و سجاد جلو و من و نگین عقب
+اقا نیما شما خونه و زندگی نداری؟
-تو چی داری؟
+سوالو با سوال جواب نمیدن
-من میدم
+شما غلط میکنی
-غلطو ک نمیشه.....استغفرالله
+بی ادببببب بچه نشسته هااا
-خوبه خودتم میدونی بچه ای
+بامزه منظورم نی نی بود
-صحیح
سجاد گفت:مشاجره تموم نشد؟
+چرا
نگین گفت:خب خداروشکر
دوباره من و نیما شروع کردیم ب بحث کردن سجاد و نگین بیچاره سرسام گرفته بودن ولی چیزی نمی گفتن
وقتی رسیدیم ب مطب ی گوشه ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم
وارد مطب شدیم...بعد از چند ساعت بالاخره نوبتمون شد من و نگین رفتیم داخل
سلام کردیم و دکتر با خوشرویی جواب داد نگین خوابید روی تخت و دکتر رفت تا کارشو انجام بده
دکتر لبخندی زد گفت:دختر داری چ دخترییی فضول ببین یجا نمی ایسته
از خوشحالی پریدم تو هوا و گفتم اخ جون دختررررر
دکتر عصبی شد و گفت:خوشحالی هم حدی داره
وا رفتم نشستم روی صندلی و بعد از شنیدن توصیه های دکتر از مطب خارج شدیم وقتی ب نیما و سجاد خبر و دادیم سر از پا نمیشناختن
۱۳.۸k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.