عروسک خانوم من
p33
کوک: اوکی کار نکن...هی تو اینو بسوزون
"چشم قربان
خدمتکار کوک دست مرد رو گرفت که مرد با تعجب به کوک زل زد
٪ن...نه کار میکنم براتون
کوک: افرین....قرارداد رو بده امضا کنه
"چشم
کوک: من میرم خونه
کوک از شرکت زد بیرون و سوار ماشین شد مغزش درگیر ا.ت بود...تا به عمارت رسید و داخل شد کلید انداخت داخل در و اما همه جا تاریک بود الا حال اصلی...رفت اونجا و امیلیا رو دید که روی پای ا.ت خوابیده بود و ا.ت نشسته خواب بود و فیلم در حال پخش..
کوک: ا.ت میتونستی اینو بهم بگی...سه ساله ازت متنفرم از هر زنی متنفرم بخاطر تو دید من به همه تغییر کرد اما حالا میگید خیانت از طرف من بوده؟
کوک ویو
رفتم بالا تو اتاق خوابم و دارای کشیدم
ا.ت ویو
با احساس کوفتگی بیدار شدم و نگاه ساعت کردم اوههه ۵ بود...امیلیا رو روی مبل خابوندم و رفتم تو اتاق ته....صورت کیوت و غرق خوابش خیلی خوب بود اروم رفتم و رو پیشونیش بوسه زدم و پاورچین زدم بیرون رفتم طبقه بالا و در اتاق کوک رو باز کردم...اخماش تو هم بود و تو خوش جمع شده بود عرق روی بدنش نشسته بود....پسره بی شعور بی لباس خوابیده شانس آوردم شرت داره وگرنه کور میشدم...رفتم بالا سرش و کنارش رو تخت نشستم
کوک ویو
خوابم نمیبرد مغزم دیگه نمیکشید که متوجه شدم کسی رو تختم نشستتا خواستم بلند شم دیدم پتو رو روم کشید
ا.ت: ایگو...میخواستم بگم امیلیا رو ببری تو تخت اما خودت انگار به زور خوابیدی
ا.ت خم شد و بوسه ریزی رو گونه کوک گذاشت اما کوک تکون نخورد
ا.ت: کوک من هیچوقت بهت ظلم نکردم و امدم که آخرین لطفمو بکنم و برم برا همیشه...نمیخوام کسی که اینقدر ازش متنفری تو خونت باشه...حتی تهیونگ بخاطر من خونت مونده با اینکه خودش هه هه کاخ داره
ا.ت دستشو کرد تو موهای کوک و نوازشش کرد جالب بود که اخمای کوک اروم باز میشد ولی خود کوک قبول نداشت که ا.ت اینجوری جادو کرده
ا.ت: کوک یادت نیست اما یه شب که تولد بود و بیرون بودیم اونشب بابا گفت بیام یه جا و گوشیش رو بگیرم همون شب فهمیدم پدرت پدرمو کشته....خیلی عذاب کشیدم ...پدر من فقط....
کوک ویو
ا.ت...داشت برای من مثلا خواب تعریف میکرد مثل زمان رفاقتمون اما یهو حرفشو تمام کرد...تا همینجاشم احساس گناه رو داشتم...فهمیدم که ا.ت رو صورتم خم شده و داره نگام میکنه این دختر
ا.ت نزدیک صورت کوک شد و بین ابروهای کوک رو بوسید
ا.ت: اخم نکن بچه زشت میشی
ا.ت از جاش بلند شد که کوک چشماشو باز کرد و دست ا.ت رو گرفت که ا.ت عین برق زده ها از جاش پرید
ا.ت: ک..کوک
کوک جوابی ندادو دست ا.ت رو کشید و انداخت روی تخت و روش خیمه زد...نگاهش به لبای خوش فرم ا.ت بود
ا.ت: ک..کوک ....بیدارت...کردم؟
کوک: بیدار بودم(به لبای ا.ت نزدیکتر شد)
ا.ت: چ..چیی؟!!
کوک تو یه لحظه لباشو چسبوند به لبای ا.ت و شروع کرد بوسیدنش
کوک: اوکی کار نکن...هی تو اینو بسوزون
"چشم قربان
خدمتکار کوک دست مرد رو گرفت که مرد با تعجب به کوک زل زد
٪ن...نه کار میکنم براتون
کوک: افرین....قرارداد رو بده امضا کنه
"چشم
کوک: من میرم خونه
کوک از شرکت زد بیرون و سوار ماشین شد مغزش درگیر ا.ت بود...تا به عمارت رسید و داخل شد کلید انداخت داخل در و اما همه جا تاریک بود الا حال اصلی...رفت اونجا و امیلیا رو دید که روی پای ا.ت خوابیده بود و ا.ت نشسته خواب بود و فیلم در حال پخش..
کوک: ا.ت میتونستی اینو بهم بگی...سه ساله ازت متنفرم از هر زنی متنفرم بخاطر تو دید من به همه تغییر کرد اما حالا میگید خیانت از طرف من بوده؟
کوک ویو
رفتم بالا تو اتاق خوابم و دارای کشیدم
ا.ت ویو
با احساس کوفتگی بیدار شدم و نگاه ساعت کردم اوههه ۵ بود...امیلیا رو روی مبل خابوندم و رفتم تو اتاق ته....صورت کیوت و غرق خوابش خیلی خوب بود اروم رفتم و رو پیشونیش بوسه زدم و پاورچین زدم بیرون رفتم طبقه بالا و در اتاق کوک رو باز کردم...اخماش تو هم بود و تو خوش جمع شده بود عرق روی بدنش نشسته بود....پسره بی شعور بی لباس خوابیده شانس آوردم شرت داره وگرنه کور میشدم...رفتم بالا سرش و کنارش رو تخت نشستم
کوک ویو
خوابم نمیبرد مغزم دیگه نمیکشید که متوجه شدم کسی رو تختم نشستتا خواستم بلند شم دیدم پتو رو روم کشید
ا.ت: ایگو...میخواستم بگم امیلیا رو ببری تو تخت اما خودت انگار به زور خوابیدی
ا.ت خم شد و بوسه ریزی رو گونه کوک گذاشت اما کوک تکون نخورد
ا.ت: کوک من هیچوقت بهت ظلم نکردم و امدم که آخرین لطفمو بکنم و برم برا همیشه...نمیخوام کسی که اینقدر ازش متنفری تو خونت باشه...حتی تهیونگ بخاطر من خونت مونده با اینکه خودش هه هه کاخ داره
ا.ت دستشو کرد تو موهای کوک و نوازشش کرد جالب بود که اخمای کوک اروم باز میشد ولی خود کوک قبول نداشت که ا.ت اینجوری جادو کرده
ا.ت: کوک یادت نیست اما یه شب که تولد بود و بیرون بودیم اونشب بابا گفت بیام یه جا و گوشیش رو بگیرم همون شب فهمیدم پدرت پدرمو کشته....خیلی عذاب کشیدم ...پدر من فقط....
کوک ویو
ا.ت...داشت برای من مثلا خواب تعریف میکرد مثل زمان رفاقتمون اما یهو حرفشو تمام کرد...تا همینجاشم احساس گناه رو داشتم...فهمیدم که ا.ت رو صورتم خم شده و داره نگام میکنه این دختر
ا.ت نزدیک صورت کوک شد و بین ابروهای کوک رو بوسید
ا.ت: اخم نکن بچه زشت میشی
ا.ت از جاش بلند شد که کوک چشماشو باز کرد و دست ا.ت رو گرفت که ا.ت عین برق زده ها از جاش پرید
ا.ت: ک..کوک
کوک جوابی ندادو دست ا.ت رو کشید و انداخت روی تخت و روش خیمه زد...نگاهش به لبای خوش فرم ا.ت بود
ا.ت: ک..کوک ....بیدارت...کردم؟
کوک: بیدار بودم(به لبای ا.ت نزدیکتر شد)
ا.ت: چ..چیی؟!!
کوک تو یه لحظه لباشو چسبوند به لبای ا.ت و شروع کرد بوسیدنش
۵.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.