فیک عاشقی p24
ا.ت ویو: با احساس خیسی روی صورتم چشمامو باز کردم ودیدم تهیونگ بالای سرم ایستاده و با دست خیسش داره آب میپاشونه روی صورتم .
همینجوری که چشمام نیمه باز بود و بیخیال نگاهش میکردم دوباره چشمامو بستم .
اونم چندبار کارشو تکرار کرد دروغ چرا خیلی گرمم بود و کارش لذت بخش بود .
دیگه نمیتونستم از نسیم لذت ببرم چون آقا جلوم ایستاده و از وزیدن نسیم به سمتم جلوگیری میکنه .
همینجوری که چشمام بسته بود بهش گفتم .
ا.ت: برو اونور بزار باد بیاد .
تهیونگ: این کلمه دیگه خز شده هی تکرار نکن .
ا.ت: چی میگی بابا؟ میگم برو اونورتر بزار نسیم بهم بخوره گرمه .
تهیونگ: آها (اومد کنارش روی نیمکت نشست)
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: هوم
تهیونگ: میشه حداقل توکه .... درخواستمو قبول نکردی .... میشه حداقل باهم دوست باشیم؟
ا.ت: نه
تهیونگ: چرا؟
ا.ت: چون حوصلهی جر و بحث با دخترای مدرسه رو ندارم .
تهیونگ: اونو خودم درست میکنم .
لطفا قبول کن .
ا.ت: فقط دوست؟
تهیونگ: فقط دوست(بچه با ذوق داره نگاش میکنه)
ا.ت ویو: به نظر برای دوستی پسر بدی نمیومد .
فقط دوستیم دیگه .
اینجوری دیگه تنها نیستم حداقل .
همینجوری که چشمام بسته بود بهش گفتم .
ا.ت: فقط به عنوان دوست قبول میکنم .
راوی: تهیونگ که انگار ازاین حرف ا.ت دنیا رو بهش دادن .
با ذوق ممنونی گفت و سریع بغلش کرد .
ا.ت از این حرکت ناگهانی تهیونگ تعجب کرده بود ولی بیخیال همونجوری دست به سینه تو بغلش موند .
تهیونگ داشت برای اولین بار عشقشو بغل میکرد اما به عنوان دوست .
حس لذت بخشی داشت .
بوی ا.ت رو داشت اسشمام میکرد .
کم کم ا.ت رو از بغلش بیرون آورد و بهش گفت .
تهیونگ: ببخشید آخه حرفت خوشحالم کرد .
تازه دوستیم دیگه پس میتونم بغلت کنم.؟
ا.ت: بدون اجازه نخیر .
تهیونگ:(خنده) باشه بابا اجازه میگیرم خوبه؟
ا.ت: اهوم .
تهیونگ: ازت ممنونم که درخواستمو قبول کردی .
ا.ت:(هوم)
تهیونگ: بلند شو بریم یک چیزی یخور ضعف نکنی .
ا.ت: اشتها ندارم .
تهیونگ:(یک پلاستیک بزرگ میگیرع جلوی ا.ت)خب بیا حداقل اینارو بخور . صبح شنیدم که چه اتفاقی افتاده برات .
ا.ت ویو: یک پلاستیک پراز شکلات و کیک و پشمک و..... دلم میخواست از خجالت آب بشم برم تو زمین . آخه این از کجا میدونه .
حس کردم لپام قرمز شد .
تهیونگ: نمیخواد خجالت بکشی این یک چیز عادیه(لبخند)
ا.ت: ممنون(پلاستیکو گرفت)
تهیونگ: وظیفمه .
ا.ت: نخیر .
راوی: ا.ت هم یک بسته چیپس از پلاستیک درآورد و باز کرد و با تهیونگ مشغول خوردن شدن .
ا.ت ویو: بعد از خوردن کلی خوراکی زنگ خورد .
با تهیونگ رفتیم داخل سالن .
میتونستم نگاه های دخترای حسود رو ببینم که چنان با حرص نگاهم میکردن که انگار باباشون رو کشتم.
ولی بدون اهمیت بهشون راه کلاس رو درپیش گرفتم و قدمام رو تدتر کردم که تهیونگ هم شونه به شونه باهام راه میومد .
داشتم راه میرفتم که یهو یکی از پشت زد تو سرم . برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اون....
اینم از این پارت .
چرا انقدر کم حمایت میکنین؟
یعنی انقدر فیکم چرت و مسخره شده؟
لطفا بگین ادامش بدم یا نه؟
همینجوری که چشمام نیمه باز بود و بیخیال نگاهش میکردم دوباره چشمامو بستم .
اونم چندبار کارشو تکرار کرد دروغ چرا خیلی گرمم بود و کارش لذت بخش بود .
دیگه نمیتونستم از نسیم لذت ببرم چون آقا جلوم ایستاده و از وزیدن نسیم به سمتم جلوگیری میکنه .
همینجوری که چشمام بسته بود بهش گفتم .
ا.ت: برو اونور بزار باد بیاد .
تهیونگ: این کلمه دیگه خز شده هی تکرار نکن .
ا.ت: چی میگی بابا؟ میگم برو اونورتر بزار نسیم بهم بخوره گرمه .
تهیونگ: آها (اومد کنارش روی نیمکت نشست)
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: هوم
تهیونگ: میشه حداقل توکه .... درخواستمو قبول نکردی .... میشه حداقل باهم دوست باشیم؟
ا.ت: نه
تهیونگ: چرا؟
ا.ت: چون حوصلهی جر و بحث با دخترای مدرسه رو ندارم .
تهیونگ: اونو خودم درست میکنم .
لطفا قبول کن .
ا.ت: فقط دوست؟
تهیونگ: فقط دوست(بچه با ذوق داره نگاش میکنه)
ا.ت ویو: به نظر برای دوستی پسر بدی نمیومد .
فقط دوستیم دیگه .
اینجوری دیگه تنها نیستم حداقل .
همینجوری که چشمام بسته بود بهش گفتم .
ا.ت: فقط به عنوان دوست قبول میکنم .
راوی: تهیونگ که انگار ازاین حرف ا.ت دنیا رو بهش دادن .
با ذوق ممنونی گفت و سریع بغلش کرد .
ا.ت از این حرکت ناگهانی تهیونگ تعجب کرده بود ولی بیخیال همونجوری دست به سینه تو بغلش موند .
تهیونگ داشت برای اولین بار عشقشو بغل میکرد اما به عنوان دوست .
حس لذت بخشی داشت .
بوی ا.ت رو داشت اسشمام میکرد .
کم کم ا.ت رو از بغلش بیرون آورد و بهش گفت .
تهیونگ: ببخشید آخه حرفت خوشحالم کرد .
تازه دوستیم دیگه پس میتونم بغلت کنم.؟
ا.ت: بدون اجازه نخیر .
تهیونگ:(خنده) باشه بابا اجازه میگیرم خوبه؟
ا.ت: اهوم .
تهیونگ: ازت ممنونم که درخواستمو قبول کردی .
ا.ت:(هوم)
تهیونگ: بلند شو بریم یک چیزی یخور ضعف نکنی .
ا.ت: اشتها ندارم .
تهیونگ:(یک پلاستیک بزرگ میگیرع جلوی ا.ت)خب بیا حداقل اینارو بخور . صبح شنیدم که چه اتفاقی افتاده برات .
ا.ت ویو: یک پلاستیک پراز شکلات و کیک و پشمک و..... دلم میخواست از خجالت آب بشم برم تو زمین . آخه این از کجا میدونه .
حس کردم لپام قرمز شد .
تهیونگ: نمیخواد خجالت بکشی این یک چیز عادیه(لبخند)
ا.ت: ممنون(پلاستیکو گرفت)
تهیونگ: وظیفمه .
ا.ت: نخیر .
راوی: ا.ت هم یک بسته چیپس از پلاستیک درآورد و باز کرد و با تهیونگ مشغول خوردن شدن .
ا.ت ویو: بعد از خوردن کلی خوراکی زنگ خورد .
با تهیونگ رفتیم داخل سالن .
میتونستم نگاه های دخترای حسود رو ببینم که چنان با حرص نگاهم میکردن که انگار باباشون رو کشتم.
ولی بدون اهمیت بهشون راه کلاس رو درپیش گرفتم و قدمام رو تدتر کردم که تهیونگ هم شونه به شونه باهام راه میومد .
داشتم راه میرفتم که یهو یکی از پشت زد تو سرم . برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اون....
اینم از این پارت .
چرا انقدر کم حمایت میکنین؟
یعنی انقدر فیکم چرت و مسخره شده؟
لطفا بگین ادامش بدم یا نه؟
۱۷.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.