فیک king of this moon🧛🏻♂️🍷🩸پارت²⁸
یونگی « تمام مدت گیر کار های مراسم بودم و متوجه شدم اون دو تا هم سخت مشغولن...کار هام که تموم شد خواستم برم یه سری به سوفی و جین هی بزنم که جین هی رو توی سالن دیدم...کاملا مشخص بود خسته اس و خب این برای من خوب بود چون دیـگه شیطونی نمیکرد... اومدم برم سمتش که یهو دیدم داره میفته و رفتم گرفتمش...
جین هی « آخخخ....چی شد
یونگی « دوباره داشتی کله پا میشدی..
جین هی « عالیجناب....
یونگی « کمکش کردم بیاد پایین....مگه تو قرار نبود آموزش ببینی؟ میدونی اگه میفتادی چه بلایی سرت میومد؟
جین هی « چرا.... اتفاقا از خجالتم در اومد...اما خب ضعف کردم ....میدونی من یه انسانم...شام و ناهار نخورم میمیرم.....تازه فردا هم قراره دوباره بدبختم کنه... (๑˙ー˙๑)
یونگی « که اینطور اما حقه.ـ....تا تو باشی اینقدر منو اذیت نکنی...سئول مراقبش باش کله پا نشه من برم یه سر به سوفی بزنم....
جین هی « بله شما بفرمایید به ایشون برسید....اصلا چرا منو به عنوان ملکه انتخاب کردین؟
یونگی « حسودی میکنی؟
جین هی « چی؟ من؟ نه بابا...منتها دیدم خیلی مشتاق دیدنشون هستید...برای همین عرض کردم عالیجناب
یونگی « لبخندی زدم...خیلی خب شما به حسودی کردنت برس...من میرم
جین هی « با حرص رفتم سمت اتاقم و قبل از اینکه برم داخل برگشتم و روبه سئول گفتم « تو بمون همین جا
سئول « اما
جین هی « گفتم بمون همین جا...لطفا...پلیزززز
سئول « چشم
جین هی « هیم...رفتم لباس هامو عوض کردم و خودمو پرت کردم روی تختم.....هعیییی خدا اگه عاشق سوفی بشه چی؟ من چه خاکی تو سرم بریزم....عروسک خرسیمو بغل کردم و خیلی زود خوابم برد....
یونگی « کاملا مشخص بود داره حسودی میکنه...اما علاقه ای که اون داشتم رو هیچکس نمیتونست از بین ببره....مخصوصا سوفی...به در اتاقش که رسیدم در زدم....
سوفی « بفرمایید
یونگی « خسته نباشی...چه خبر
سوفی « اوه یونگیا...چیزه ببخشید عالیجناب...
یونگی « عیبی نداره...
سوفی « کار ها تقریبا انجام شده....فقط مونده لباس و تاج و کفش...و تمرین رقص....
یونگی « عالیه...میتونی استراحت کنی...ممنونم
سوفیا « وظیف امو انجام دادم...فقط به نظرم یه سر به اون خرس پشمالو بزن...
یونگی « خرس؟ اونم پشمالو؟ کیو میگی؟
سوفیا « جین هی....چون خیلی رو مخ و لجبازه...
یونگی « شما دو تا امروز خیلی عجیب شدین ها....باشه
یونگی « رفتم سمت اتاق جین هی که دیدم سئول بیرون ایستاده....چیزی شده سئول؟
سئول « شبتون بخیر سرورم...چیزه بعد که شما رفتید بانو عصبانی شدن...اومدن توی اتاقشون و گفتن من نرم داخل....
یونگی « چیزی خورده؟
سئول « خیر سرورم
یونگی « هوفففف...آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل
نمایی از قصر
جین هی « آخخخ....چی شد
یونگی « دوباره داشتی کله پا میشدی..
جین هی « عالیجناب....
یونگی « کمکش کردم بیاد پایین....مگه تو قرار نبود آموزش ببینی؟ میدونی اگه میفتادی چه بلایی سرت میومد؟
جین هی « چرا.... اتفاقا از خجالتم در اومد...اما خب ضعف کردم ....میدونی من یه انسانم...شام و ناهار نخورم میمیرم.....تازه فردا هم قراره دوباره بدبختم کنه... (๑˙ー˙๑)
یونگی « که اینطور اما حقه.ـ....تا تو باشی اینقدر منو اذیت نکنی...سئول مراقبش باش کله پا نشه من برم یه سر به سوفی بزنم....
جین هی « بله شما بفرمایید به ایشون برسید....اصلا چرا منو به عنوان ملکه انتخاب کردین؟
یونگی « حسودی میکنی؟
جین هی « چی؟ من؟ نه بابا...منتها دیدم خیلی مشتاق دیدنشون هستید...برای همین عرض کردم عالیجناب
یونگی « لبخندی زدم...خیلی خب شما به حسودی کردنت برس...من میرم
جین هی « با حرص رفتم سمت اتاقم و قبل از اینکه برم داخل برگشتم و روبه سئول گفتم « تو بمون همین جا
سئول « اما
جین هی « گفتم بمون همین جا...لطفا...پلیزززز
سئول « چشم
جین هی « هیم...رفتم لباس هامو عوض کردم و خودمو پرت کردم روی تختم.....هعیییی خدا اگه عاشق سوفی بشه چی؟ من چه خاکی تو سرم بریزم....عروسک خرسیمو بغل کردم و خیلی زود خوابم برد....
یونگی « کاملا مشخص بود داره حسودی میکنه...اما علاقه ای که اون داشتم رو هیچکس نمیتونست از بین ببره....مخصوصا سوفی...به در اتاقش که رسیدم در زدم....
سوفی « بفرمایید
یونگی « خسته نباشی...چه خبر
سوفی « اوه یونگیا...چیزه ببخشید عالیجناب...
یونگی « عیبی نداره...
سوفی « کار ها تقریبا انجام شده....فقط مونده لباس و تاج و کفش...و تمرین رقص....
یونگی « عالیه...میتونی استراحت کنی...ممنونم
سوفیا « وظیف امو انجام دادم...فقط به نظرم یه سر به اون خرس پشمالو بزن...
یونگی « خرس؟ اونم پشمالو؟ کیو میگی؟
سوفیا « جین هی....چون خیلی رو مخ و لجبازه...
یونگی « شما دو تا امروز خیلی عجیب شدین ها....باشه
یونگی « رفتم سمت اتاق جین هی که دیدم سئول بیرون ایستاده....چیزی شده سئول؟
سئول « شبتون بخیر سرورم...چیزه بعد که شما رفتید بانو عصبانی شدن...اومدن توی اتاقشون و گفتن من نرم داخل....
یونگی « چیزی خورده؟
سئول « خیر سرورم
یونگی « هوفففف...آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل
نمایی از قصر
۶۴.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.