پارت: ۲-
ا. ت#
چرا باید انقد محوش بشم مگه اون کیه
چرا باید انقد قلبم اذیت بشه
زیر چشمی میپاییدمش
واقعا به کارام علاقه نشون میداد هرکاری که میکردم نگاهم میکرد برخلاف تمام آدمایی که میشناختم
چیزی عمیق تر راجب اون وجود داشت
ا. ت: "من واقعا از زمانی که با تو صحبت کردم حس خوبی دارم تو خیلی خاصی"
خجالت میکشیدم اینو بگم ولی باید خجالتم و کنار میزاشتم
ا. ت: "میشه اونجا وایسی...
و دستم و سمت درخت پشت سرش میبرم
" اونجا خیلی جلوه خوبی داره میخوام ازت عکس بگیرم"
نیمچه خنده ایی کرد و جایی که گفتم وایستاد
ا. ت: "خیله خب خوبه حالا لبخند بزن.... چرا هعی نگاهتو میدزدی"
ما کلی باهم خندیدیم کاری که هیچوقت آدما نزاشتن کنارشون انجام بدم.
..
.
.
بعدش ما رویه سکوی پارک نشستیم
ا. ت: "چه احساسی داری"
جونگکوک: "منم از وقتی باهات آشنا شدم باهات احساس خوبی دارم ولی نمیدونم این احساسات تا چه حدی جدین"
ا. ت:"چرا ما همدیگرو بیشتر نشناسیم میخوای باهم بیشتر وقت بگذرونیم و ببینیم این احساسات به کجا میرسن؟"
یکم تردید کرد و بعدش گفت
جونگکوک: "منم دوست دارم بدونم این احساسات چطورپیش میرع"
با لبخند حوابشو دادم
ا.ت: "پس بیاید به برنامه ریزی بکنیم،میتونیم هرهفته یک روز و برای عکاسی و گشت و گذار بزاریم"
جونگکوک: "عالیه چرا که نه"
در همین حین باد ملایمی بلندشد و موهامونو بهم ریخت برگای درخت تلو تلو پایین افتادن
جونگکوک: "میدونی من فکر میکردم عکاسی یه سرگرمیه، اما حالا میبینم میتونه یه راه برای ارتباط م باشه"
ا. ت: "دقیقا همه همیشه همینو بهم میگن"
پوزخندی زدم و ناخنامو له بازی گرفتم
ا. ت: "هرعکسی میتونی لحظه ی خاصی و ثبت کنه"
جونگکوک: "وس بیاید این لحظات خاص و باهم بسازیم".
.
.
.
ادامه دارد .
میدونین چیه من گشادی نگرفتم
گشادی منو گرفته
چرا باید انقد محوش بشم مگه اون کیه
چرا باید انقد قلبم اذیت بشه
زیر چشمی میپاییدمش
واقعا به کارام علاقه نشون میداد هرکاری که میکردم نگاهم میکرد برخلاف تمام آدمایی که میشناختم
چیزی عمیق تر راجب اون وجود داشت
ا. ت: "من واقعا از زمانی که با تو صحبت کردم حس خوبی دارم تو خیلی خاصی"
خجالت میکشیدم اینو بگم ولی باید خجالتم و کنار میزاشتم
ا. ت: "میشه اونجا وایسی...
و دستم و سمت درخت پشت سرش میبرم
" اونجا خیلی جلوه خوبی داره میخوام ازت عکس بگیرم"
نیمچه خنده ایی کرد و جایی که گفتم وایستاد
ا. ت: "خیله خب خوبه حالا لبخند بزن.... چرا هعی نگاهتو میدزدی"
ما کلی باهم خندیدیم کاری که هیچوقت آدما نزاشتن کنارشون انجام بدم.
..
.
.
بعدش ما رویه سکوی پارک نشستیم
ا. ت: "چه احساسی داری"
جونگکوک: "منم از وقتی باهات آشنا شدم باهات احساس خوبی دارم ولی نمیدونم این احساسات تا چه حدی جدین"
ا. ت:"چرا ما همدیگرو بیشتر نشناسیم میخوای باهم بیشتر وقت بگذرونیم و ببینیم این احساسات به کجا میرسن؟"
یکم تردید کرد و بعدش گفت
جونگکوک: "منم دوست دارم بدونم این احساسات چطورپیش میرع"
با لبخند حوابشو دادم
ا.ت: "پس بیاید به برنامه ریزی بکنیم،میتونیم هرهفته یک روز و برای عکاسی و گشت و گذار بزاریم"
جونگکوک: "عالیه چرا که نه"
در همین حین باد ملایمی بلندشد و موهامونو بهم ریخت برگای درخت تلو تلو پایین افتادن
جونگکوک: "میدونی من فکر میکردم عکاسی یه سرگرمیه، اما حالا میبینم میتونه یه راه برای ارتباط م باشه"
ا. ت: "دقیقا همه همیشه همینو بهم میگن"
پوزخندی زدم و ناخنامو له بازی گرفتم
ا. ت: "هرعکسی میتونی لحظه ی خاصی و ثبت کنه"
جونگکوک: "وس بیاید این لحظات خاص و باهم بسازیم".
.
.
.
ادامه دارد .
میدونین چیه من گشادی نگرفتم
گشادی منو گرفته
۱۸.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.