پارت ۳ : Black Woolf
تهیونگ برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که اونقدر پسر و اذیت کرده
کوک : اون کیم چهیونگ عوضی خودم با دستای خودم خاکت میکنم
قند توی دل تهیونگ با این تلفظ پسر آب شد
تهیونگ با اهم کردن بلند توجه پسرک رو به خودش جلب کرد
کوک با بهت برگشت سمت صدا و تا تهیونگ و دید اون دوتا تیله ی مشکی از خشم و عصبانیت لرزید
تهیونگ با دیدن اون دوتا تیله ی مشکی قلبش از ذوق آب شد
کوک : پسره ی عوضییییی ( جیغ و داد )
اولیویا : کوک آروم باش
هرچقدر اولیویا میخواست کوک رو نگه داره
نمیشد
تهیونگ : هی آروم باش من نمیخوام اذیتت کنم
کوک : پس از اینجا برووووو ( داد و جیغعع )
تهیونگ بلا فاصله اونجا رو ترک کرد و کوک محکم تر و مظلوم تر از همیشه گریه میکرد
اصلا حالش خوب نبود
شب شده بود و سیاهی ی شب به همه جا حاکم شده بود و نور سفید ماه نور امیدی بر قلب همه بود
کوک با سردردی که امونشو بریده بود همراه با پدر و مادرش از بیمارستان خارج شده بود
سوار ماشین شدن کوک و مادرش عقب نشستن و با دوتا ماشین پر از بادیگارد که عقب و جلو بودن و پدرس سونجون با یه ماشین جدا رفت ماموریت
کوک توی ماشین سرشو روی پای مادرش گذاشت و اولیویا موهاش و ناز میکرد
موج موهای خرمایی کوک دیدن عجیبی دا۲شت
کوک : مامانی
اولیویا : جان مامان خرگوشک
کوک : چرا بیمارستان اینقدر خالی بود بالاخره که یکبار تونستم بیام بیمارستان چرا اینقدر خلوت بود
اولیویا: مستر کیم کل بیمارستان رو خالی کرده تا برات مشکلی پیش نیاد
کوک : ولی همین بیمارستان میتونست جون چند نفرو نجات بده ( بغض )
اولیویا: ولی باید از مستر کیم ممنون باشی که برای راحتی و امنیت خودت اینکارو کرده
کوک : ولی من ازش متنفرم ( بغض )
اولیویا: خرگوشکم یکم استراحت کن تا برسیم ( مهربون )
کوک چشماشو بست و ترجیح داد یکم ذهنشون خالی کنه
اولیویا میدونست که تهیونگ بیخیال پسرش نمیشه و به هر طریقی اونو به دست میاره پس نگران چشماشو روی هم فشار داد
میترسید میترسید از بازی که سرنوشت برای پسرش دیده بود میترسیدرسیدن خونه کوک با قیافه ی خوابالو و کیوت ماشین پیاده شد توی اون ماسک لعنتی داشت خفه میشد ولی مسخ خواب بود پس بلافاصله داخل عمارت شد و تمام اون پله های مرمری شیری رنگ رو طی کرد و به طبقه ی بابا رسید و خودشو روی تخت پرت کرد و به خوابی عمیق فرو رفت
دیگه نیمه شب بود اولیویا از استرس روی مبل نشسته بود و در حال فکر کردن بود که چطور سرنوشت پسرشو عوض کنه که سونجون اومد داخل
سونجون : سلام عزیزم چرا تا العان نخوابیدی
اولیویا: سونجون جونگ کوک چرا سرنوشتش اینقدر بده ( بغض ) اون کیم لعنتی تا پسرمون رو بهش ۹ندیم دس از سرش بر
نمیداره
کوک : اون کیم چهیونگ عوضی خودم با دستای خودم خاکت میکنم
قند توی دل تهیونگ با این تلفظ پسر آب شد
تهیونگ با اهم کردن بلند توجه پسرک رو به خودش جلب کرد
کوک با بهت برگشت سمت صدا و تا تهیونگ و دید اون دوتا تیله ی مشکی از خشم و عصبانیت لرزید
تهیونگ با دیدن اون دوتا تیله ی مشکی قلبش از ذوق آب شد
کوک : پسره ی عوضییییی ( جیغ و داد )
اولیویا : کوک آروم باش
هرچقدر اولیویا میخواست کوک رو نگه داره
نمیشد
تهیونگ : هی آروم باش من نمیخوام اذیتت کنم
کوک : پس از اینجا برووووو ( داد و جیغعع )
تهیونگ بلا فاصله اونجا رو ترک کرد و کوک محکم تر و مظلوم تر از همیشه گریه میکرد
اصلا حالش خوب نبود
شب شده بود و سیاهی ی شب به همه جا حاکم شده بود و نور سفید ماه نور امیدی بر قلب همه بود
کوک با سردردی که امونشو بریده بود همراه با پدر و مادرش از بیمارستان خارج شده بود
سوار ماشین شدن کوک و مادرش عقب نشستن و با دوتا ماشین پر از بادیگارد که عقب و جلو بودن و پدرس سونجون با یه ماشین جدا رفت ماموریت
کوک توی ماشین سرشو روی پای مادرش گذاشت و اولیویا موهاش و ناز میکرد
موج موهای خرمایی کوک دیدن عجیبی دا۲شت
کوک : مامانی
اولیویا : جان مامان خرگوشک
کوک : چرا بیمارستان اینقدر خالی بود بالاخره که یکبار تونستم بیام بیمارستان چرا اینقدر خلوت بود
اولیویا: مستر کیم کل بیمارستان رو خالی کرده تا برات مشکلی پیش نیاد
کوک : ولی همین بیمارستان میتونست جون چند نفرو نجات بده ( بغض )
اولیویا: ولی باید از مستر کیم ممنون باشی که برای راحتی و امنیت خودت اینکارو کرده
کوک : ولی من ازش متنفرم ( بغض )
اولیویا: خرگوشکم یکم استراحت کن تا برسیم ( مهربون )
کوک چشماشو بست و ترجیح داد یکم ذهنشون خالی کنه
اولیویا میدونست که تهیونگ بیخیال پسرش نمیشه و به هر طریقی اونو به دست میاره پس نگران چشماشو روی هم فشار داد
میترسید میترسید از بازی که سرنوشت برای پسرش دیده بود میترسیدرسیدن خونه کوک با قیافه ی خوابالو و کیوت ماشین پیاده شد توی اون ماسک لعنتی داشت خفه میشد ولی مسخ خواب بود پس بلافاصله داخل عمارت شد و تمام اون پله های مرمری شیری رنگ رو طی کرد و به طبقه ی بابا رسید و خودشو روی تخت پرت کرد و به خوابی عمیق فرو رفت
دیگه نیمه شب بود اولیویا از استرس روی مبل نشسته بود و در حال فکر کردن بود که چطور سرنوشت پسرشو عوض کنه که سونجون اومد داخل
سونجون : سلام عزیزم چرا تا العان نخوابیدی
اولیویا: سونجون جونگ کوک چرا سرنوشتش اینقدر بده ( بغض ) اون کیم لعنتی تا پسرمون رو بهش ۹ندیم دس از سرش بر
نمیداره
۵.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.