عشق درسایه سلطنت پارت 175
با تعجب به تهیونگ نگاه کردم
خشن رو به مادرش ادامه داد
تهیونگ: یه بانوی اول باید اوضاع قصرم رو بهتر کنه نه اینکه به گند بکشدش..
دستاش که خشن دستای منو گرفته بود سرده سرد بود..
عرق کرده بود..حس میکردم حالش خوب نیست...
تهیونگ: اون شخص رو هم پیدا خواهم کرد.. به نفع هر کسه که اگه اطلاعی از اون شخص داره بهم اطلاع بده.. وگرنه همه تون تنبیه خواهید شد..
و داد زد
تهیونگ: اونم به بدترین شکل ممکن.. من از خیا*نت نمیگذرم اینو یادتون بمونه...
و بدون نگاه کردن بهم جمع رو که ترسیده و مضطرب بودن ترک کرد و همونجور دست منم دنبال خودش کشید..
با قدمای بلند و سریع داخل اتاقش رفت و وسط اتاق دستم رو رها کرد..نفس نفس میزدم.. مثل اون بهم پشت کرد و دستش رو روی میز گذاشت..
همونجور وایستاده بودم و نگاش میکردم ازش میترسیدم
پایین خیلی ترسناک شده بود.. خیلی..
پاهاش سست شده بود اینو به خوبی حس کردم
زانوهاش خم شد..رو زمین نشست..قلبم ریخت..
سريع سمتش دویدم و نگران گفتم
مری: سرورم..
و رو زمین کنارش نشستم..بهش نگاه کردم..صورتش سفید مثل گچ بی روح بود و شدید عرق کرده بود..
با ترس دستش رو گرفتم..یخ بود ترسیدم..
هق هقی از گلوم خارج شد و گفتم
مری: سرورم.. حالتون خوبه؟ دکتر خبر کنم؟
تهیونگ: نه... دکتر نمیخواد..
صداش بی روح و پر درد بود..دستام میلرزید..
اروم دست لرزونم رو بردم سمت صورتش و کف دستم رو
روی نیم رخش گذاشتم..چشمای بیجونش رو تو چشمام دوخت..برخلاف دستاش صورتش گرمه گرم بود.. خیلی گرم
ترسیده گفتم
مری: حالتون خوب نیست به دکتر نیاز دارین بذار..
وسط حرفم سرش رو جلو آورد و روی سینه ام گذاشت..
ترسیده گریه کردم و سرش رو گرفتم
مری: خواهش میکنم.. حالت خوب نیست
تهیونگ: نه...
و پیشونیش رو به سینه ام فشار داد..
سریع دستاش رو گرفتم توی دستم و مالیدمش و بردم جلوی دهنم تا با ها کردن گرمش کنم خیلی ترسیده بودم و بی نهایت نگرانش بودم و دستام بد جور میلرزید..
تهیونگ بیجون و اروم گفت
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
گریه ام شدیدتر شد ولی چیزی نگفتم..مکثی کردم و گفتم
مری: پاشین بذارین کمکتون کنم ببرمتون تو تخت..
اروم بلندش کردم..بدنش سست و سنگین بود...
بازوش رو انداختم دور گردنم و با وجود اینکه تلاش میکرد سنگینیش روم نباشه اونقدر بیحال بود که نمیتونست و بی اختیار سنگینی زیادی روم بود..اروم و به زور گذاشتمش تو تخت..تب و لرز داشت...
مری:بذار دکتر..
سريع وسط حرفم اروم گفت
تهیونگ: هیچ کس.. حتی یه خدمتکار میخوای بری میتونی بری ولی حق نداری کسی رو خبر کنی..
صورتش خیلی گرم بود..سریع اطراف اتاق رو نگاه کردم و ظرف آبی پیدا کردم ولی هرچی گشتم پارچه ای پیدا نکردم..
خشن رو به مادرش ادامه داد
تهیونگ: یه بانوی اول باید اوضاع قصرم رو بهتر کنه نه اینکه به گند بکشدش..
دستاش که خشن دستای منو گرفته بود سرده سرد بود..
عرق کرده بود..حس میکردم حالش خوب نیست...
تهیونگ: اون شخص رو هم پیدا خواهم کرد.. به نفع هر کسه که اگه اطلاعی از اون شخص داره بهم اطلاع بده.. وگرنه همه تون تنبیه خواهید شد..
و داد زد
تهیونگ: اونم به بدترین شکل ممکن.. من از خیا*نت نمیگذرم اینو یادتون بمونه...
و بدون نگاه کردن بهم جمع رو که ترسیده و مضطرب بودن ترک کرد و همونجور دست منم دنبال خودش کشید..
با قدمای بلند و سریع داخل اتاقش رفت و وسط اتاق دستم رو رها کرد..نفس نفس میزدم.. مثل اون بهم پشت کرد و دستش رو روی میز گذاشت..
همونجور وایستاده بودم و نگاش میکردم ازش میترسیدم
پایین خیلی ترسناک شده بود.. خیلی..
پاهاش سست شده بود اینو به خوبی حس کردم
زانوهاش خم شد..رو زمین نشست..قلبم ریخت..
سريع سمتش دویدم و نگران گفتم
مری: سرورم..
و رو زمین کنارش نشستم..بهش نگاه کردم..صورتش سفید مثل گچ بی روح بود و شدید عرق کرده بود..
با ترس دستش رو گرفتم..یخ بود ترسیدم..
هق هقی از گلوم خارج شد و گفتم
مری: سرورم.. حالتون خوبه؟ دکتر خبر کنم؟
تهیونگ: نه... دکتر نمیخواد..
صداش بی روح و پر درد بود..دستام میلرزید..
اروم دست لرزونم رو بردم سمت صورتش و کف دستم رو
روی نیم رخش گذاشتم..چشمای بیجونش رو تو چشمام دوخت..برخلاف دستاش صورتش گرمه گرم بود.. خیلی گرم
ترسیده گفتم
مری: حالتون خوب نیست به دکتر نیاز دارین بذار..
وسط حرفم سرش رو جلو آورد و روی سینه ام گذاشت..
ترسیده گریه کردم و سرش رو گرفتم
مری: خواهش میکنم.. حالت خوب نیست
تهیونگ: نه...
و پیشونیش رو به سینه ام فشار داد..
سریع دستاش رو گرفتم توی دستم و مالیدمش و بردم جلوی دهنم تا با ها کردن گرمش کنم خیلی ترسیده بودم و بی نهایت نگرانش بودم و دستام بد جور میلرزید..
تهیونگ بیجون و اروم گفت
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
گریه ام شدیدتر شد ولی چیزی نگفتم..مکثی کردم و گفتم
مری: پاشین بذارین کمکتون کنم ببرمتون تو تخت..
اروم بلندش کردم..بدنش سست و سنگین بود...
بازوش رو انداختم دور گردنم و با وجود اینکه تلاش میکرد سنگینیش روم نباشه اونقدر بیحال بود که نمیتونست و بی اختیار سنگینی زیادی روم بود..اروم و به زور گذاشتمش تو تخت..تب و لرز داشت...
مری:بذار دکتر..
سريع وسط حرفم اروم گفت
تهیونگ: هیچ کس.. حتی یه خدمتکار میخوای بری میتونی بری ولی حق نداری کسی رو خبر کنی..
صورتش خیلی گرم بود..سریع اطراف اتاق رو نگاه کردم و ظرف آبی پیدا کردم ولی هرچی گشتم پارچه ای پیدا نکردم..
۱۸.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.