part30
#part30
ترنم-خیلی وقت بود ایران نرفته بودم
امروز بلاخره فارغ التحصیل شدم
بلاخره یه نقاش حرفه ایم
البته یه عکاس خوبم هستم
رفتم خونه
یه دوش گرفتم
روسیه کشور خوبی بودا ولی من اینجا تنها بودم
خیلی وقته بابسم حرف نزدم
ماازبچگی باهم بودیم
ازوقتی مامان بابامون توتصادف ازدست دادیم
باهم زندگی کردیم
تبسم همیشه خیلی قوی ترازمن بود
وقتی مامان بابا مردن
ما تنهایی زندگی کردیم
16سالمون بود
ولی خوب باهزار بدختی تبسم
راضیشون کرد تنها باشیم
چون مامان بابامون همیشه مگیفتن خالمون وعممون منتظر فرصتن
مال واموالمون و بالا بکشن
پدربزرگ ومادربزرگامون که
مرده بودن
تا18سالمون بشه
هرماه یه کارشناس میمومد
وضعیتمون تایید کنه
تبسم همیشه ارزوش بود مهندس بشه
ریاضی فیزک تو دبیرستان خوند
قبل ازمامان بابا خرخون مدرسمون بود
بعدشم چندان تغیری نکرد بعد یه ماه
خودشو کشید بالا
تبسم همیشه روحیه ی جنگجویی داشت
غیرممکن بود چیزی وبخواد بدست نیارهگبراکنکور سال اخر درس خوند
وبلاخره به به مراد دلش رسی د ورشته مهندسی دانشگاه سراسری تهران قبول شد
خیلی خوشحال بود هیچوقت یادم نمیره وقتی جوابای کنکور و دید
کل کوچمون وسه بار ازخوشحالی دوئید
مثل دیونه ها شده بود
اما من برعکس تبسم واقعا شکنند وضعیف بودم
همیشه زود شکستت میخوردم
زود همچیو باور میکردم
عاشق نقاشی وهنر بودم
درسام وضعیت چندان خوبی نداشت البته ادبیات وزبانم علی بود
ولی ریاضی و علومم نگم بهتره
به هر حال من روحیه ی لطیفی داشتم
وقتی سال هشتم راهنمایی بودم
بزور مامان بابام و راضی کردم که برم کلاس نقاشی وگیتار
البته بانقاشی مشکلی نداشتن
ولی بابام معتقد بود که گیتار وقت مو تلف میکنه هیچوقت فکرنمیکرد
که یه هنرمند بشم
مثل اکثرباباها دوست داشت یه دکتر یمهندسی چیزی بشم
کلا باباهم مثل تبسم بیشتر اهل فن بود
ولی من مثل مامان بودم
آروم و زود رنج
تبسم میگه مثل یه پارچه لطیف میمی مونم
قشنگ ونرم ودوست داشتنی
ولی زود خراب میشم
وقتی مامان بابا رفتن من تامدتهامن شبا نتونستم بخوابم
کل شبارو گریه میکردم
تبسم بهم میگفت که اونا همیشه کنارممونن
ولی من هیچوقت حسشون نکردم
من مثل یدختر کوچولو بودم که دوست داشتم تا خود صب توبغل مامانش بخوابه
من تو دبیرستان رشته ی عماسی وبداشتم
کنکورم از داشگاه هنر تبریز قبول شدم
ولی اصلا نمیخواستم برم تبریز
نمیدونم چرا
یکم که گذشت با تبسم فکرامون وریختیم روهم
قرار شد من بیام روسیه
اینجا نقاشی بخونم
یکی ازدوستای بابام قرار بود کمکم کنه
قبل ازاینکه کارای من جور بشه
تبسم تودانشگاه با یه پسری آشنا شد
اونا واقعا عاشق هم بودن
شبیه لیلی ومجنون بودن
خیلی بهم میومدن من اصلا ازاین موضوع ناراحت نبودم
اتفاقا اینجوری خیالم راحت بود تبسم تنها نمیمونه
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
ترنم-خیلی وقت بود ایران نرفته بودم
امروز بلاخره فارغ التحصیل شدم
بلاخره یه نقاش حرفه ایم
البته یه عکاس خوبم هستم
رفتم خونه
یه دوش گرفتم
روسیه کشور خوبی بودا ولی من اینجا تنها بودم
خیلی وقته بابسم حرف نزدم
ماازبچگی باهم بودیم
ازوقتی مامان بابامون توتصادف ازدست دادیم
باهم زندگی کردیم
تبسم همیشه خیلی قوی ترازمن بود
وقتی مامان بابا مردن
ما تنهایی زندگی کردیم
16سالمون بود
ولی خوب باهزار بدختی تبسم
راضیشون کرد تنها باشیم
چون مامان بابامون همیشه مگیفتن خالمون وعممون منتظر فرصتن
مال واموالمون و بالا بکشن
پدربزرگ ومادربزرگامون که
مرده بودن
تا18سالمون بشه
هرماه یه کارشناس میمومد
وضعیتمون تایید کنه
تبسم همیشه ارزوش بود مهندس بشه
ریاضی فیزک تو دبیرستان خوند
قبل ازمامان بابا خرخون مدرسمون بود
بعدشم چندان تغیری نکرد بعد یه ماه
خودشو کشید بالا
تبسم همیشه روحیه ی جنگجویی داشت
غیرممکن بود چیزی وبخواد بدست نیارهگبراکنکور سال اخر درس خوند
وبلاخره به به مراد دلش رسی د ورشته مهندسی دانشگاه سراسری تهران قبول شد
خیلی خوشحال بود هیچوقت یادم نمیره وقتی جوابای کنکور و دید
کل کوچمون وسه بار ازخوشحالی دوئید
مثل دیونه ها شده بود
اما من برعکس تبسم واقعا شکنند وضعیف بودم
همیشه زود شکستت میخوردم
زود همچیو باور میکردم
عاشق نقاشی وهنر بودم
درسام وضعیت چندان خوبی نداشت البته ادبیات وزبانم علی بود
ولی ریاضی و علومم نگم بهتره
به هر حال من روحیه ی لطیفی داشتم
وقتی سال هشتم راهنمایی بودم
بزور مامان بابام و راضی کردم که برم کلاس نقاشی وگیتار
البته بانقاشی مشکلی نداشتن
ولی بابام معتقد بود که گیتار وقت مو تلف میکنه هیچوقت فکرنمیکرد
که یه هنرمند بشم
مثل اکثرباباها دوست داشت یه دکتر یمهندسی چیزی بشم
کلا باباهم مثل تبسم بیشتر اهل فن بود
ولی من مثل مامان بودم
آروم و زود رنج
تبسم میگه مثل یه پارچه لطیف میمی مونم
قشنگ ونرم ودوست داشتنی
ولی زود خراب میشم
وقتی مامان بابا رفتن من تامدتهامن شبا نتونستم بخوابم
کل شبارو گریه میکردم
تبسم بهم میگفت که اونا همیشه کنارممونن
ولی من هیچوقت حسشون نکردم
من مثل یدختر کوچولو بودم که دوست داشتم تا خود صب توبغل مامانش بخوابه
من تو دبیرستان رشته ی عماسی وبداشتم
کنکورم از داشگاه هنر تبریز قبول شدم
ولی اصلا نمیخواستم برم تبریز
نمیدونم چرا
یکم که گذشت با تبسم فکرامون وریختیم روهم
قرار شد من بیام روسیه
اینجا نقاشی بخونم
یکی ازدوستای بابام قرار بود کمکم کنه
قبل ازاینکه کارای من جور بشه
تبسم تودانشگاه با یه پسری آشنا شد
اونا واقعا عاشق هم بودن
شبیه لیلی ومجنون بودن
خیلی بهم میومدن من اصلا ازاین موضوع ناراحت نبودم
اتفاقا اینجوری خیالم راحت بود تبسم تنها نمیمونه
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
۳.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.