بابایی جونم 💛 ▪︎Part 18▪︎
جانا: قرار بود منو ببری اورلند یادت رفته
یونا تازه یادش افتاد که الان دو ماهه به جانا قول داده ببرتش اورلند
یونا: مامانی ببخشید دخترم به کل یادم رفته بود
جانا: همیشه همینو میگی
یونا: قول میدم هفته دیگه حتما ببرمت
جانا: اوندفعه هم همینو گفتی برو بیرون
یونا: جانا ببخشید دیگه دخترم خب مامانی حالم خوب نبود
جانا: بابا بخاطر کارش همش میگه وقت ندارم توام هر هفته قول میدی بعدم بهونه میاری میزاری برای یه وقت دیگه اصلا چرا منو به دنیا اوردین(با گریه)
یونا: دخترم من معذرت میخوام هفته دیگه حتما میبرمت دیگه
جانا: نمیخوام اصلا برو بیرون
یونا میدونست که الان جانا خیلی از دستش ناراحته پس از اتاق اومد بیرون و به کل دردای خودش رو فراموش کرده بود رفت سمن مبل و نشست اونجا همون موقع جیمین رفت کنارش نشست
جیمین: چی شده؟
یونا: گند زدم
جیمین: چی!
یونا: بهش قول داده بودم ببرمش اورلند الان دو ماهه هی امروز فردا میکنم امروزم که قرار بود ببرمش به کل فراموش کردم
جیمین: پس بخاطر همین از صبح انقدر بد اخلاقه
یونا: حالا چیکار کنم؟ ایندفعه دیگه عبرا باهام اشتی کنه
جیمین: چرا اشتی نکنه عزیزم فقط الان عصبیه حالش که خوب شد اشتی میکنه
یونا: امیدوارم
جیمین و یونا نشستن کنار هم یه فیلم دیدم که حدود سه ساعت بود و بعد از تموم شدنش رفتن با هم غذا درست کردن و بعد از دو ساعت کارشون تموم شد
(جیمین)
جیمین رفت جانارو صدا کنه ، رفت تو و دید جانا نشسته گوشه اتاقش و سرش رو گذاشته رو پاش اون رفت نزدیک تر
جیمین: جانا پاشو بیا غذا بخوریم
جانا: نمیخوام
جیمین: دخترم لجبازی نکن دیگه پاشو بیا ببین من امروز خونه بودم تو اصلا از اتاقت بیرون نیومدی حالا بلند شد بریم غذا بخوریم دیگه
جانا: نمیخوام
جیمین: تو که میدونی مامانت از قصد یادش نرفته پس چرا الان باهاش قهر کردی؟
جانا: ....
جیمین: با منم قهری الان؟
جانا: ....
جیمین نمیدونست دیگه چیکار کنه پس بلند شد رفت سمت آشپز خونه
کپی ممنوع ❌
یونا تازه یادش افتاد که الان دو ماهه به جانا قول داده ببرتش اورلند
یونا: مامانی ببخشید دخترم به کل یادم رفته بود
جانا: همیشه همینو میگی
یونا: قول میدم هفته دیگه حتما ببرمت
جانا: اوندفعه هم همینو گفتی برو بیرون
یونا: جانا ببخشید دیگه دخترم خب مامانی حالم خوب نبود
جانا: بابا بخاطر کارش همش میگه وقت ندارم توام هر هفته قول میدی بعدم بهونه میاری میزاری برای یه وقت دیگه اصلا چرا منو به دنیا اوردین(با گریه)
یونا: دخترم من معذرت میخوام هفته دیگه حتما میبرمت دیگه
جانا: نمیخوام اصلا برو بیرون
یونا میدونست که الان جانا خیلی از دستش ناراحته پس از اتاق اومد بیرون و به کل دردای خودش رو فراموش کرده بود رفت سمن مبل و نشست اونجا همون موقع جیمین رفت کنارش نشست
جیمین: چی شده؟
یونا: گند زدم
جیمین: چی!
یونا: بهش قول داده بودم ببرمش اورلند الان دو ماهه هی امروز فردا میکنم امروزم که قرار بود ببرمش به کل فراموش کردم
جیمین: پس بخاطر همین از صبح انقدر بد اخلاقه
یونا: حالا چیکار کنم؟ ایندفعه دیگه عبرا باهام اشتی کنه
جیمین: چرا اشتی نکنه عزیزم فقط الان عصبیه حالش که خوب شد اشتی میکنه
یونا: امیدوارم
جیمین و یونا نشستن کنار هم یه فیلم دیدم که حدود سه ساعت بود و بعد از تموم شدنش رفتن با هم غذا درست کردن و بعد از دو ساعت کارشون تموم شد
(جیمین)
جیمین رفت جانارو صدا کنه ، رفت تو و دید جانا نشسته گوشه اتاقش و سرش رو گذاشته رو پاش اون رفت نزدیک تر
جیمین: جانا پاشو بیا غذا بخوریم
جانا: نمیخوام
جیمین: دخترم لجبازی نکن دیگه پاشو بیا ببین من امروز خونه بودم تو اصلا از اتاقت بیرون نیومدی حالا بلند شد بریم غذا بخوریم دیگه
جانا: نمیخوام
جیمین: تو که میدونی مامانت از قصد یادش نرفته پس چرا الان باهاش قهر کردی؟
جانا: ....
جیمین: با منم قهری الان؟
جانا: ....
جیمین نمیدونست دیگه چیکار کنه پس بلند شد رفت سمت آشپز خونه
کپی ممنوع ❌
۶۲.۴k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.