فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p4
*از زبان میسان*
رفتیم برای روز کاری جدید... جونگ کوک سعی میکرد بره و با بورام حرف بزنه ولی بورام قبول نمیکنه و رفتار تندی داره! خیلی دوست دارم جریانو بدونم تا حداقل بتونم حلش کنم.
وقتی اومد که برگردیم خونه دیدم چشماش پر از اشکه
دستپاچه شدم گفتم چی شده توروخدا بگو
گفت هیچی فقط چشمام میسوزه..
خیلی مشکوک بود
*از زبان بورام*
بورام: امروز توی هتل یه پارتی برگزار کردن تو میای؟
میسان: اگه تو میخوای بیای منم اوکیم
بورام: اوکی لباس داری؟
میسان: اره دارم تو چی؟
بورام: من ندارم ولی میرم میخرم... پس شب میریم پارتی✨
میسان: اوکی
*از زبان بورام*
وقتی از شرکت اومدیم خیلی اعصبانی بودم از شانس گند خودم... بخاطر اعصبانیت سردرد گرفته بودم... گریه هم کرده بودم که بدتر... خودمو میسان لباسامونو عوض کردیم و من مستقیم رفتم خوابیدم،،،، عصری
رفتم به یه مرکز خرید و دنبال یه لباس دارک و عالی بودم... اینقدر گشتم و گشتم تا پیدا کردم... رفتم خریدمش و وقتی خواستم برگردم با همون دختره که دست جونگ کوک رو گرفته بود برخورد کردم... یعنی واقعا دوست دخترشه؟ خواستم بی اهمیت از کنارش رد شماما بازومو گرفت و
گفت: تو چه نسبتی با کوک داری؟
گفتم: ببخشید؟
گفت: چرا از وقتی تورو دیده اینقدر بهم ریخته؟ چرا دیگه بهم اهمیت نمیده؟ خودش،، خودش همیشه میگفت من زن زندگیشم ولی... ولی.... اصن چرا؟؟ چرا اومدی تو زندگیمون چرااااا؟؟؟ بعد از دیدن تو اصلا نیومده پیشم! من دوست دخترشم! چرا اومدی تو زندگیمون؟ برا چی مزاحممون شدیییی؟؟
نمیدونستم چی بگم! یعنی واقعا دوست دخترش بود؟ دلم شکست.... درسته من ازش بدم میاد ولی کورکورانه دوستش داشتم! درسته من عاشقش بودم! کم نیاوردم و
گفتم: ببخشید فکر نمیکردم که مزاحم زندگیت با کوک شدم! ولی باید بهت بگم که کوک دختری با این رفتارها دوست نداره! اگه نیخوای کوک عاشقت بشه پس قوی باش هر چند فکر نمیکنم جز جانگ بورام کس دیگه ای رو دوست داشته باشه!
خواستم برم که صدای کوک رو شنیدم که داشت سوجینو صدا میزد.... خیلی سریع از محیط خارج شدم و توی خلوت خودم گریه کردم! بعد اشکامو پاک کردم و رفتم که آماده بشم
وقتی وارد اتاق شدم میسان اومد که لباسمو ببینه اما یهو چتریامو کنار زد و
گفت: گریه کردی؟
گفتم: ن.. نه منو و گریه چی میگی؟
گفت: از من پنهونش نکن بورام
گفتم: میسان میشه رو مخم نری! دارم بهت میگم هیچی نیست
*از زبان تهیونگ*
رفتیم که لباس بخریم من و کوک از هم جدا شدیم من وقتی لباسمو خریدم اومدم تو کافه نشستم و منتظر کوک و سوجین موندم که بعد از چند دقیقه اومد تو.. سوجین خیلی تو خودش بود.. به کوک
گفتم: سوجین چشه؟
گفت: نمیدونم ظاهرن با یه دختره دعوا کرده!
گفتم: اها که اینطور خب بیا سوجینو بزاریم خونه و بریم که آماده شیم
گفت: اوکی
رفتیم برای روز کاری جدید... جونگ کوک سعی میکرد بره و با بورام حرف بزنه ولی بورام قبول نمیکنه و رفتار تندی داره! خیلی دوست دارم جریانو بدونم تا حداقل بتونم حلش کنم.
وقتی اومد که برگردیم خونه دیدم چشماش پر از اشکه
دستپاچه شدم گفتم چی شده توروخدا بگو
گفت هیچی فقط چشمام میسوزه..
خیلی مشکوک بود
*از زبان بورام*
بورام: امروز توی هتل یه پارتی برگزار کردن تو میای؟
میسان: اگه تو میخوای بیای منم اوکیم
بورام: اوکی لباس داری؟
میسان: اره دارم تو چی؟
بورام: من ندارم ولی میرم میخرم... پس شب میریم پارتی✨
میسان: اوکی
*از زبان بورام*
وقتی از شرکت اومدیم خیلی اعصبانی بودم از شانس گند خودم... بخاطر اعصبانیت سردرد گرفته بودم... گریه هم کرده بودم که بدتر... خودمو میسان لباسامونو عوض کردیم و من مستقیم رفتم خوابیدم،،،، عصری
رفتم به یه مرکز خرید و دنبال یه لباس دارک و عالی بودم... اینقدر گشتم و گشتم تا پیدا کردم... رفتم خریدمش و وقتی خواستم برگردم با همون دختره که دست جونگ کوک رو گرفته بود برخورد کردم... یعنی واقعا دوست دخترشه؟ خواستم بی اهمیت از کنارش رد شماما بازومو گرفت و
گفت: تو چه نسبتی با کوک داری؟
گفتم: ببخشید؟
گفت: چرا از وقتی تورو دیده اینقدر بهم ریخته؟ چرا دیگه بهم اهمیت نمیده؟ خودش،، خودش همیشه میگفت من زن زندگیشم ولی... ولی.... اصن چرا؟؟ چرا اومدی تو زندگیمون چرااااا؟؟؟ بعد از دیدن تو اصلا نیومده پیشم! من دوست دخترشم! چرا اومدی تو زندگیمون؟ برا چی مزاحممون شدیییی؟؟
نمیدونستم چی بگم! یعنی واقعا دوست دخترش بود؟ دلم شکست.... درسته من ازش بدم میاد ولی کورکورانه دوستش داشتم! درسته من عاشقش بودم! کم نیاوردم و
گفتم: ببخشید فکر نمیکردم که مزاحم زندگیت با کوک شدم! ولی باید بهت بگم که کوک دختری با این رفتارها دوست نداره! اگه نیخوای کوک عاشقت بشه پس قوی باش هر چند فکر نمیکنم جز جانگ بورام کس دیگه ای رو دوست داشته باشه!
خواستم برم که صدای کوک رو شنیدم که داشت سوجینو صدا میزد.... خیلی سریع از محیط خارج شدم و توی خلوت خودم گریه کردم! بعد اشکامو پاک کردم و رفتم که آماده بشم
وقتی وارد اتاق شدم میسان اومد که لباسمو ببینه اما یهو چتریامو کنار زد و
گفت: گریه کردی؟
گفتم: ن.. نه منو و گریه چی میگی؟
گفت: از من پنهونش نکن بورام
گفتم: میسان میشه رو مخم نری! دارم بهت میگم هیچی نیست
*از زبان تهیونگ*
رفتیم که لباس بخریم من و کوک از هم جدا شدیم من وقتی لباسمو خریدم اومدم تو کافه نشستم و منتظر کوک و سوجین موندم که بعد از چند دقیقه اومد تو.. سوجین خیلی تو خودش بود.. به کوک
گفتم: سوجین چشه؟
گفت: نمیدونم ظاهرن با یه دختره دعوا کرده!
گفتم: اها که اینطور خب بیا سوجینو بزاریم خونه و بریم که آماده شیم
گفت: اوکی
۶.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.