تیغ 9
وانشات تیغ پارت 8
تهیونگ: خب فک کنم این دفعه حق با تو باشه
جنگکوک: همیشه حق با منه ولی تو همیشه میخوای این رو نادیده بگیری
حالا قانون ها
تهیونگ: بدون اجازه ی ما به هیچ فردی که وارد این عمارت بشه حرف نمیزنی
جنگکوک: به هیم عنوان حق نداری پات رو از نرده های این عمارت بیرون بزاری
تهیونگ: هرچی گفتیم میگی چشم
جنگکوک: هر کاری گفتیم انجام میدی
تهیونگ: و از همه مهمتر..
جنگکوک: فکر فرار از اینجا رو نکن به هیچ عنوان تاحالا هرکسی اینکارو کرده خیلی زود با خاک آنا شده
تهیونگ: ممکنه اخر هفته ها مردهای دیگه و یا زن های دیگه به اینجا بیان به هیچ عنوان چیزی به اونها نمیگین و هیچ جا باهاشون نمیرین
جنگکوک: و از هرکدوم سرپیچی کنی تنبیه میشی
و به طرز بی رحمانه ای مجازاتت میکنیم
تهیونگ: فک کنم دیگه فهمیده باشه
اونقدر با لحن سر و جدی این حرف ها رو گفتن که واقعا انگار اگه سرپیچی کنم میکشنم سرمو انداختم پایین کاری نمیتوسنتم بکنم از اینکه ضعیف بنظر بیام حالم بهم میخورد... از آدمایی که همش دستور میدن و قانون میزارن متنفرم.....
دلم میخواست داد بزنم... ولی نمیشد..
تمامی این فکر ها و حرف ها توی مغزم اون لحظه باعث میشدن کاری کنم که نباید... بالاخره زبون با کردم و گفتم
ا/ت: و اگه سرپیچی کنم!؟
تهیونگ: میمیری
ا/ت: اونوقت تو میخوای منو بکشی یا اون دوست هرزه ات؟
جنگکوک: الان با من بود؟!
ا/ت: اخه ی ببخشید... بهت بر خورد؟!
جنگکوک: بگیرم همچین...
تهیونگ جلوی کوک رو گرفت... ولی همون لحظه اتفاقی افتاد که هیچکس انتظار شو نداشت...
جنگکوک: این چی بود؟!!!
تهیونگ: نه..... فک کنم..... چیزی که نباید نیشد.. شد.... اون اومده.....
جنگکوک: تهیونگ کی اومده!!
تهیونگ: لی یانگ
جنگکوک: چیییییییی... ولی مگه اون نمرده بود؟؟!!
تهیونگ: مثل اینکه نه..؛
جنگکوک: تو اینو میدونستی!!!؟
تهیونگ: شاید..
جنگکوک: با همین دستام میکشمش
تهیونگ: حالا اروم باش باید فرار کنیم
جنگکوک: اروم باشم همه ی ما قراره بمیریم بعد تو میگی اروم باشم!!؟
تهیونگ: جنگکوک.... بدووووو......
تهیونگ: خب فک کنم این دفعه حق با تو باشه
جنگکوک: همیشه حق با منه ولی تو همیشه میخوای این رو نادیده بگیری
حالا قانون ها
تهیونگ: بدون اجازه ی ما به هیچ فردی که وارد این عمارت بشه حرف نمیزنی
جنگکوک: به هیم عنوان حق نداری پات رو از نرده های این عمارت بیرون بزاری
تهیونگ: هرچی گفتیم میگی چشم
جنگکوک: هر کاری گفتیم انجام میدی
تهیونگ: و از همه مهمتر..
جنگکوک: فکر فرار از اینجا رو نکن به هیچ عنوان تاحالا هرکسی اینکارو کرده خیلی زود با خاک آنا شده
تهیونگ: ممکنه اخر هفته ها مردهای دیگه و یا زن های دیگه به اینجا بیان به هیچ عنوان چیزی به اونها نمیگین و هیچ جا باهاشون نمیرین
جنگکوک: و از هرکدوم سرپیچی کنی تنبیه میشی
و به طرز بی رحمانه ای مجازاتت میکنیم
تهیونگ: فک کنم دیگه فهمیده باشه
اونقدر با لحن سر و جدی این حرف ها رو گفتن که واقعا انگار اگه سرپیچی کنم میکشنم سرمو انداختم پایین کاری نمیتوسنتم بکنم از اینکه ضعیف بنظر بیام حالم بهم میخورد... از آدمایی که همش دستور میدن و قانون میزارن متنفرم.....
دلم میخواست داد بزنم... ولی نمیشد..
تمامی این فکر ها و حرف ها توی مغزم اون لحظه باعث میشدن کاری کنم که نباید... بالاخره زبون با کردم و گفتم
ا/ت: و اگه سرپیچی کنم!؟
تهیونگ: میمیری
ا/ت: اونوقت تو میخوای منو بکشی یا اون دوست هرزه ات؟
جنگکوک: الان با من بود؟!
ا/ت: اخه ی ببخشید... بهت بر خورد؟!
جنگکوک: بگیرم همچین...
تهیونگ جلوی کوک رو گرفت... ولی همون لحظه اتفاقی افتاد که هیچکس انتظار شو نداشت...
جنگکوک: این چی بود؟!!!
تهیونگ: نه..... فک کنم..... چیزی که نباید نیشد.. شد.... اون اومده.....
جنگکوک: تهیونگ کی اومده!!
تهیونگ: لی یانگ
جنگکوک: چیییییییی... ولی مگه اون نمرده بود؟؟!!
تهیونگ: مثل اینکه نه..؛
جنگکوک: تو اینو میدونستی!!!؟
تهیونگ: شاید..
جنگکوک: با همین دستام میکشمش
تهیونگ: حالا اروم باش باید فرار کنیم
جنگکوک: اروم باشم همه ی ما قراره بمیریم بعد تو میگی اروم باشم!!؟
تهیونگ: جنگکوک.... بدووووو......
۸.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.