پارت⁴
پارت⁴
از زبان هینا]
تو ماشین خوابم میبره و پس از تقربا نیم ساعت دست کسی رو روی لپم حس میکنم و چشمام رو نیمه باز میزارم و میبینم دوتا پسر چلوی در ماشین وایسادن...اول قضیه حالیم همیشه ولی بعد یادم میاد ک قضیه از چه قراره
میگم:متاذخیزناردنموزباونلژیاذ...شما دوتا چیکار میکنین؟
دازای کون دستش رو از رو لپم بر میداره و لبخند میزنه:به مافیا خوش اومدی آبجی کوچولو!
چویا کون با لحن عصبانی میگه:من هنوزم میگم:اون عضو مافیا نیست!
دازای:خب!تو پروندش نوشته بود تو دزدی استعداد داره!پس شاید بدردمون بخوره!
نیشخند میزنم و کارت اعتباری چویا کون رو نشون میدم:چجورم!
چویا:هوی!اونو از کجا آوردی
شونه بالا ميندازم و میگم:استعداد...
دازای بلند بلند میگه:اینم از استوره دزدیمون!
دوتا انگشتمو بلند میکنم و زبون درمیارم
دازای:خب!بهتره بیشتر باهامون آشنا بشی!من اوسامو دازایم و اینم چویا ناکاهارا!موحبتمون:تو دیگه انسان نیستی و آراهاباکیه!
چشمام از حدقه درمیاد و میگم:آراهاباکی؟همون خدای جاذبه؟
چویا دستاش رو تو جیبش میکنه و میگه:آره!
اخم میکنم و میگم:شینه باکااااااااااا!تو چرا انقدر تو خودتی؟یکم حال داشته باش پسر!حالا که حساب میکنم،میبینم قبل از تو ۱۱ تا برادر بزرگتر داشتم و هیچکدوم مثل تو تو خودشون نبودن!
بعد از ماشین پیاده میشم و موهاشو میکشم
_اوهوی!بس کن دیوونه!
زبون درمیارم و پشت سر دازای سان میرم تو ساختمون.
______________
مایل ب قسمت بعد؟...
از زبان هینا]
تو ماشین خوابم میبره و پس از تقربا نیم ساعت دست کسی رو روی لپم حس میکنم و چشمام رو نیمه باز میزارم و میبینم دوتا پسر چلوی در ماشین وایسادن...اول قضیه حالیم همیشه ولی بعد یادم میاد ک قضیه از چه قراره
میگم:متاذخیزناردنموزباونلژیاذ...شما دوتا چیکار میکنین؟
دازای کون دستش رو از رو لپم بر میداره و لبخند میزنه:به مافیا خوش اومدی آبجی کوچولو!
چویا کون با لحن عصبانی میگه:من هنوزم میگم:اون عضو مافیا نیست!
دازای:خب!تو پروندش نوشته بود تو دزدی استعداد داره!پس شاید بدردمون بخوره!
نیشخند میزنم و کارت اعتباری چویا کون رو نشون میدم:چجورم!
چویا:هوی!اونو از کجا آوردی
شونه بالا ميندازم و میگم:استعداد...
دازای بلند بلند میگه:اینم از استوره دزدیمون!
دوتا انگشتمو بلند میکنم و زبون درمیارم
دازای:خب!بهتره بیشتر باهامون آشنا بشی!من اوسامو دازایم و اینم چویا ناکاهارا!موحبتمون:تو دیگه انسان نیستی و آراهاباکیه!
چشمام از حدقه درمیاد و میگم:آراهاباکی؟همون خدای جاذبه؟
چویا دستاش رو تو جیبش میکنه و میگه:آره!
اخم میکنم و میگم:شینه باکااااااااااا!تو چرا انقدر تو خودتی؟یکم حال داشته باش پسر!حالا که حساب میکنم،میبینم قبل از تو ۱۱ تا برادر بزرگتر داشتم و هیچکدوم مثل تو تو خودشون نبودن!
بعد از ماشین پیاده میشم و موهاشو میکشم
_اوهوی!بس کن دیوونه!
زبون درمیارم و پشت سر دازای سان میرم تو ساختمون.
______________
مایل ب قسمت بعد؟...
۲.۷k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.