🖤🩸هیولا و الهه ماه🥀🌔
یه داستانی هس که میگه..یه روز یه هیولایی عاشق یه دختر میشه..اون هیولا هم بخاطر اینکه بی احساس، بی حوصله و حتی قلبی که از سنگ بود..تصمیم گرفته بود از دختره انتقام بگیره..تا اینکه..
فلش بک به سال 1997 موقعی که جونگ کوک به دنیا اومد :
همه جا پر سروصدا بود..صدای جیع و صدای گریه..
جونگ کوک با صدای بلند داشت گریه میکرد و مامان و باباش هم دعوا میکردن..کسی به گریه بچه ی مظلوم اهمیت نمیداد
(علامت مامان جونگ کوک _ و بابای جونگ کوک +)
+من بهت گفتم که این بچه رو نمیخوامممم، مردمک یکی از چشماش قرمزهههه..این خود شیطانههه
_بهت گفتم که باهاش درست حرف بزننن..جناب جئون این بچه تو و منهههه میفهمی؟!!!این بچه مظلوم خیلی هم خوشگله و ترسناک نیس
+باشه مشکلی ندارم..من میرم اگه میتونی به تنهایی بزرگ کننن..همچنین بچه ای نمیتونه پسر من و یکی از افراد خانواده جئون باشههه ازت جدا میشممم
_چ..چی..م..میخوای منو با این بچه مظلوم تنها بزاری؟!!!..تو چجور پدری هستی هااااا
+من دیگه تورو نمیشناسم..همه چی تموم شد بسههه..(از اونجا رفت بیرون)..
_من به توعه عوضی نیاز ندارم..خودم بچمو به تنهایی بزرگ میکنممم..بخاطر اینکه خوشگله و میدونم در اینده پسر شجاع و باهوشی میشه..اسمشو میزارم جونگ کوک..جونگ کوک عزیزم..
________________________
*زمان حال*
داستان از زبون جونگ کوک :
سلام..اره خودمم..جئون جونگ کوک..همه بهم میگن هیولای ادما..یا بهتره بگم خدای وحشت..یه فرد خشن و بی احساس..کسی که قلبی نداره..از بچگی حتی یه بارم نخندیدم..
****
مثل همیشه صبح شده بود..اروم چشمامو باز کردم..زل زدم به ساعت..دیدم ساعت 10 : 8 دقیقه صبحه..اروم پاشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم..کت و شلوارمو پوشیدم و یه چیزی خوردم تا تو تایم کار گرسنه نشم..بعدش سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت..چند دقیقه بعد رسیدم و ماشین رو بردم گذاشتم تو پارکینگ..پیاده شدم و رفتم تو شرکت..جیمین اومد پیشم..جیمین یکی از دوستای صمیمیم بود و از بچگی باهم دوست بودیم
جیمین : سلام جناب کوک..صبج بخیر اخمالو
سلام جیمین..صبح تو هم بخیر موچی..تایم جلساتمو بگو تا زود شروع کنم به کار کردن
جیمین : باشه..میگم..راستی کوک، تازگیا حس میکنم که زیادی به خودت سخت میگیری و خودتو با کارات سرگرم کردی..تو هم که رییس شرکتی..میحوای کمی استراحت...
نه جیمینی..ممنون چیزی نمیخوام و من خوبم..استراحت نمیخوام ببخشید..به منشی بگو برام یه قهوه بیاره..میرم به اتاق
جیمین : چشم میگم..اوه باشه پس و اینکه یه خبری دارم
چی..چیشده چه خبری؟!
________________________________________________
اینم از اولین پارت داستان هیولا و الهه ماه
اگه خوشتون اومد لایک کنین و کامنت بذارین:)💜
بای کیوتیااا:)👋🏻
فلش بک به سال 1997 موقعی که جونگ کوک به دنیا اومد :
همه جا پر سروصدا بود..صدای جیع و صدای گریه..
جونگ کوک با صدای بلند داشت گریه میکرد و مامان و باباش هم دعوا میکردن..کسی به گریه بچه ی مظلوم اهمیت نمیداد
(علامت مامان جونگ کوک _ و بابای جونگ کوک +)
+من بهت گفتم که این بچه رو نمیخوامممم، مردمک یکی از چشماش قرمزهههه..این خود شیطانههه
_بهت گفتم که باهاش درست حرف بزننن..جناب جئون این بچه تو و منهههه میفهمی؟!!!این بچه مظلوم خیلی هم خوشگله و ترسناک نیس
+باشه مشکلی ندارم..من میرم اگه میتونی به تنهایی بزرگ کننن..همچنین بچه ای نمیتونه پسر من و یکی از افراد خانواده جئون باشههه ازت جدا میشممم
_چ..چی..م..میخوای منو با این بچه مظلوم تنها بزاری؟!!!..تو چجور پدری هستی هااااا
+من دیگه تورو نمیشناسم..همه چی تموم شد بسههه..(از اونجا رفت بیرون)..
_من به توعه عوضی نیاز ندارم..خودم بچمو به تنهایی بزرگ میکنممم..بخاطر اینکه خوشگله و میدونم در اینده پسر شجاع و باهوشی میشه..اسمشو میزارم جونگ کوک..جونگ کوک عزیزم..
________________________
*زمان حال*
داستان از زبون جونگ کوک :
سلام..اره خودمم..جئون جونگ کوک..همه بهم میگن هیولای ادما..یا بهتره بگم خدای وحشت..یه فرد خشن و بی احساس..کسی که قلبی نداره..از بچگی حتی یه بارم نخندیدم..
****
مثل همیشه صبح شده بود..اروم چشمامو باز کردم..زل زدم به ساعت..دیدم ساعت 10 : 8 دقیقه صبحه..اروم پاشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم..کت و شلوارمو پوشیدم و یه چیزی خوردم تا تو تایم کار گرسنه نشم..بعدش سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت..چند دقیقه بعد رسیدم و ماشین رو بردم گذاشتم تو پارکینگ..پیاده شدم و رفتم تو شرکت..جیمین اومد پیشم..جیمین یکی از دوستای صمیمیم بود و از بچگی باهم دوست بودیم
جیمین : سلام جناب کوک..صبج بخیر اخمالو
سلام جیمین..صبح تو هم بخیر موچی..تایم جلساتمو بگو تا زود شروع کنم به کار کردن
جیمین : باشه..میگم..راستی کوک، تازگیا حس میکنم که زیادی به خودت سخت میگیری و خودتو با کارات سرگرم کردی..تو هم که رییس شرکتی..میحوای کمی استراحت...
نه جیمینی..ممنون چیزی نمیخوام و من خوبم..استراحت نمیخوام ببخشید..به منشی بگو برام یه قهوه بیاره..میرم به اتاق
جیمین : چشم میگم..اوه باشه پس و اینکه یه خبری دارم
چی..چیشده چه خبری؟!
________________________________________________
اینم از اولین پارت داستان هیولا و الهه ماه
اگه خوشتون اومد لایک کنین و کامنت بذارین:)💜
بای کیوتیااا:)👋🏻
۳.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.