فیک پرستار p:16
تهیونگ:با خنده گذاشتمش زمین
خب حضار عزیز پاشید برید خونه هاتون بخوابین دیگه مراسم تعطیل انشااله هفته بعد برای عروسی تشریف بیارید
ا.ت:وات د فاک؟ 🦖
تهیونگ:جیش بوس لالا خدافظ
دست ا.ت و هان رو گرفت و از اونجا خارج شد
هان:عررر بابا با مامانییی ازدواج کلد
ا.ت:تو بلاخره کار خودتی انجام دادی اره؟؟؟
هان:آلههه-جیغغ
تهیونگ:_لبخند_ا.ت خیلی ممنونم که درخواستمو قبول کردی و زن من و مامان هان شدی
ا.ت:-لبخند ملیححح-( زهر انار 😒 زنیکه🦖)
ویو ات:یهو دیدم یه پسره حدودا 25 ساله پرید بغل تهیونگ
جونگکوک :عههه بلاخره با کسی که دوستش داشتی ازدواج کردییی پوفیوز؟؟؟ -اشک ذوقق
ا.ت:-شوکه
هان:عمووو کوکییی
کوک:از تهیونگ جدا شدم و سریع هان رو بغل کردم
ا.ت:؟؟؟؟
تهیونگ:عو معرفی نکردم جونگکوک هستند دوست صمیمی من
کوک:خوشبختم بانو:دست ا.ت رو میگیره و میبوسه
ا.ت:او منم خوشبختم
کوک:تهیونگ خائن ولی قرار بود تو با من ازدواج کنی😭😭
ا.ت:هاا ؟؟
تهیونگ:راستش هان یه ماه دهن منو سرویس کرده بود که باید با جونگکوک ازدواج کنم
ا. ت:🤣🤣🤣
جونگکوک:ایگگگ 🦖🦖( اداشو در میاره)
هان:خب مگه چیه اون موقع عمو کوکی و دوست داشتم و مامان رو نداشتم 😒
ا.ت:عای دلمم 🤣
تهیونگ:خب داداش خدافظ دیگه-کوک رو بغل کرد
کوک:خدافظ ببین امشب نگیری بکنی این بدبختو بزار شب عروسییی-فرار کرد
تهیونگ:تخم مرغ شترمرغغغ
ا.ت:خنده-( مرض دیگه توم زنیکه همش زرت زرت😒)
تهیونگ:-لبخندد
هان:خوابم میااد
ته:بیا الان میریم خونه
دست هان و ا.ت رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کردن
تهیونگ در رو واسه ا.ت باز کرد:
ا.ت:اوه ممنونم جنتلمن-چشمک زد و سوار ماشین شد هانم گرفت بغلش
تهیونگ تو ماشین خم شد و بوسه ای رو سر دوتاشون گذاشت و در رو بست
15 مین بعد:
تهیونگ :
هان بغل ا.ت خوابش برده بود وارد حیاط عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم هان رو از بغل ا.ت گرفتم و ات هم پیاده شد باهم وارد ویلا شدیم
به سمت اتاق هان رفتم و گذاشتمش تو تختش اومدم بیرون در رو بستم
تهیونگ :ات بیا اتاقم کارت دارم
ا.ت:چکار؟؟...
پارت بعد:80 لایک
خب حضار عزیز پاشید برید خونه هاتون بخوابین دیگه مراسم تعطیل انشااله هفته بعد برای عروسی تشریف بیارید
ا.ت:وات د فاک؟ 🦖
تهیونگ:جیش بوس لالا خدافظ
دست ا.ت و هان رو گرفت و از اونجا خارج شد
هان:عررر بابا با مامانییی ازدواج کلد
ا.ت:تو بلاخره کار خودتی انجام دادی اره؟؟؟
هان:آلههه-جیغغ
تهیونگ:_لبخند_ا.ت خیلی ممنونم که درخواستمو قبول کردی و زن من و مامان هان شدی
ا.ت:-لبخند ملیححح-( زهر انار 😒 زنیکه🦖)
ویو ات:یهو دیدم یه پسره حدودا 25 ساله پرید بغل تهیونگ
جونگکوک :عههه بلاخره با کسی که دوستش داشتی ازدواج کردییی پوفیوز؟؟؟ -اشک ذوقق
ا.ت:-شوکه
هان:عمووو کوکییی
کوک:از تهیونگ جدا شدم و سریع هان رو بغل کردم
ا.ت:؟؟؟؟
تهیونگ:عو معرفی نکردم جونگکوک هستند دوست صمیمی من
کوک:خوشبختم بانو:دست ا.ت رو میگیره و میبوسه
ا.ت:او منم خوشبختم
کوک:تهیونگ خائن ولی قرار بود تو با من ازدواج کنی😭😭
ا.ت:هاا ؟؟
تهیونگ:راستش هان یه ماه دهن منو سرویس کرده بود که باید با جونگکوک ازدواج کنم
ا. ت:🤣🤣🤣
جونگکوک:ایگگگ 🦖🦖( اداشو در میاره)
هان:خب مگه چیه اون موقع عمو کوکی و دوست داشتم و مامان رو نداشتم 😒
ا.ت:عای دلمم 🤣
تهیونگ:خب داداش خدافظ دیگه-کوک رو بغل کرد
کوک:خدافظ ببین امشب نگیری بکنی این بدبختو بزار شب عروسییی-فرار کرد
تهیونگ:تخم مرغ شترمرغغغ
ا.ت:خنده-( مرض دیگه توم زنیکه همش زرت زرت😒)
تهیونگ:-لبخندد
هان:خوابم میااد
ته:بیا الان میریم خونه
دست هان و ا.ت رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کردن
تهیونگ در رو واسه ا.ت باز کرد:
ا.ت:اوه ممنونم جنتلمن-چشمک زد و سوار ماشین شد هانم گرفت بغلش
تهیونگ تو ماشین خم شد و بوسه ای رو سر دوتاشون گذاشت و در رو بست
15 مین بعد:
تهیونگ :
هان بغل ا.ت خوابش برده بود وارد حیاط عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم هان رو از بغل ا.ت گرفتم و ات هم پیاده شد باهم وارد ویلا شدیم
به سمت اتاق هان رفتم و گذاشتمش تو تختش اومدم بیرون در رو بستم
تهیونگ :ات بیا اتاقم کارت دارم
ا.ت:چکار؟؟...
پارت بعد:80 لایک
۳۲.۰k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.