part³³
part³³
ا.ت ویو:
ا.ت:بسه بیاید بریم پایین
یونگی: من هنوز قهرما
جیمین:خب قهر باش
یونگی:عه!!!
همون جوری که میرفتم پایین گفتم:بیاین دیگه
جیمین:اوکی
ادمین:مهمونی تموم شد و مهمونای آقای مین رفتن اون یک هفته ی باقی مونده ا.ت و جیمین کلی بهشون خشک گذشت اون یه هفته هم تموم شد و موقع رفتن جیمین بود
فلش بک موقع رفتن جیمین
ا.ت ویو:
الان با یونگی اومدم تا جیمین رو ببینم شب بود و هوا تقریبا بارونی بود رسیدیم سریع پیاده شدم و وارد سالن فرودگاه شدم با چشمام دنبال جیمین میگشتم که دیدمش داشت با مامان باباش حرف میزد سریع دویدم و پریدم بغلش
ا.ت:جیمین
جیمین:ا.ت(خوشحال)
(م.ج=مامان جیمین) (ب.ج=بابای جیمین)
م.ج:عه ا.ت تو چرا توی بغل جیمینی؟
جیمین برگشت و به مامانش گفت:نا سلامتی دوستیم
م.ج:آره ولی دوستی اینجوری ندیده بودم
جیمین:ا.ت دوست دخترمه (لبخند)
م.ج:واقعا؟ (ذوق زده)
ا.ت:آره(لبخند)
م.ج:این خیلی خوبه که
همون جوری که مامان جیمین داشت حرف میزد نگاه جیمین کردم دلم برای چشمای قهوهایش تنگ میشه
که یونگی اومد
یونگی:سلام
م.ج:سلام یونگی جان
ب.ج:سلام یونگی خوبی؟
یونگی:آره ممنونم
که یهو از بلند گوی سالن فرودگاه خانواده آقای پارک رو صدا زدن
ب.ج:مثل اینکه وقت رفتنه سلام منو به مامان باباتون برسونید یونگی و ا.ت جان
یونگی:چشم حتما
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه
ا.ت:جیییمییین(گریه شد)
جیمین:عه چیشد؟
ا.ت:....
ادامه دارد
شرط:
لایک بالای 12
کامنت بالای20
منتظرم😎❤
ا.ت ویو:
ا.ت:بسه بیاید بریم پایین
یونگی: من هنوز قهرما
جیمین:خب قهر باش
یونگی:عه!!!
همون جوری که میرفتم پایین گفتم:بیاین دیگه
جیمین:اوکی
ادمین:مهمونی تموم شد و مهمونای آقای مین رفتن اون یک هفته ی باقی مونده ا.ت و جیمین کلی بهشون خشک گذشت اون یه هفته هم تموم شد و موقع رفتن جیمین بود
فلش بک موقع رفتن جیمین
ا.ت ویو:
الان با یونگی اومدم تا جیمین رو ببینم شب بود و هوا تقریبا بارونی بود رسیدیم سریع پیاده شدم و وارد سالن فرودگاه شدم با چشمام دنبال جیمین میگشتم که دیدمش داشت با مامان باباش حرف میزد سریع دویدم و پریدم بغلش
ا.ت:جیمین
جیمین:ا.ت(خوشحال)
(م.ج=مامان جیمین) (ب.ج=بابای جیمین)
م.ج:عه ا.ت تو چرا توی بغل جیمینی؟
جیمین برگشت و به مامانش گفت:نا سلامتی دوستیم
م.ج:آره ولی دوستی اینجوری ندیده بودم
جیمین:ا.ت دوست دخترمه (لبخند)
م.ج:واقعا؟ (ذوق زده)
ا.ت:آره(لبخند)
م.ج:این خیلی خوبه که
همون جوری که مامان جیمین داشت حرف میزد نگاه جیمین کردم دلم برای چشمای قهوهایش تنگ میشه
که یونگی اومد
یونگی:سلام
م.ج:سلام یونگی جان
ب.ج:سلام یونگی خوبی؟
یونگی:آره ممنونم
که یهو از بلند گوی سالن فرودگاه خانواده آقای پارک رو صدا زدن
ب.ج:مثل اینکه وقت رفتنه سلام منو به مامان باباتون برسونید یونگی و ا.ت جان
یونگی:چشم حتما
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه
ا.ت:جیییمییین(گریه شد)
جیمین:عه چیشد؟
ا.ت:....
ادامه دارد
شرط:
لایک بالای 12
کامنت بالای20
منتظرم😎❤
۵.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.