داستان من و تو
کوک:قاتلو و رئیس بیمارستان.. احساس میکنم خون آشامیه که داره مقاومت میکنه انسانا رو نخوره....
و بعد بورام دندونای نیششو به کوک نشون داد...
کوک:تاثیر گذار بود...
سرپرست:تا سه ساعت دیگه وقت دارید 10 تارو تموم کنین... امتحانم دارین...
کوک:من میخوام لف بدم
سرپرست:ادامه ندی خود کاری میکنم نخواسته لف بدی!
ولی بعدش:مجبوری پسر متاسفم!
کوک:مشکلی نیست!
_تاالان که بود...
کوک:بشین بخون
4 ساعت... بعد دادن امتحان...
سرپرست:کارتون عالی بود!
ولی بعد برگشت و با قیافه ی خسته ی بچه ها روی زمین روبه رو شد..
_از هرچی زندگی بدم میاد... عققققققق
6 عصر... دوساعت از امتحان گذشته بود...
_سرپرست این کتابا واقعا جواب میده؟
سرپرست:همه چیش که کتاب نیست... اون چن تا همکار هست.. یه دونشونم ارشدتونه... اون کارش عالیه.. هم توی پلیس بودن... هم تو دکتر بودن...
_آهههههه
و هفدهمین کتابو برداشت...
سرپرست:ازدواجت چطوری پیش میره؟
_چطور؟!
سرپرست:شنیدم اجباری بوده!
وبه کوک نگاه کردم...
کوک:من نگفتم!
_منم باور کردم!
سرپرست:خودم اطلاعات در آوردم... اون مرد غریبه ای که اومد اداره... اون مرد غریبه ای که اون شب دستگیری زن بغلت کرد و آدرس نزدیک ترین بیمارستان رو خواست...حدس میزدم.. دوسش داری؟!
_آهههه... واقعا آدرس پرسید..؟
سرپرست:آره
_میخواد پلیس بشه!
سرپرست:میتونه با بچه هایی که بعد این ماموریت میخوای روشون کار کنی ملحق بشه.. یا خودم روش کار میکنم...
_واقعا نمیدونم!
سرپرست:فعلا بخون.. دوساعت دیگه اون مرد کاربلد میخواد بیاد
11شب ... توی پیاده رو بعد شنیدن حرفای مرد هسته توی پیاده رو راه میرفتیم....
کوک:من دیگه نمیتونم راه برم... اونجا ایستگاه اتوبوس هست... بریم اونجا
دو دقیقه ی بعد اتوبوس اومد.... و سوار شدیم.. ورفتیم ته اتوبوس...
ویو کوک..
مغزم داشت ازش دود میومد بیرون:/...بورام خواب بود و سرش پایین بود.... اومدم نزدیکش و سرشو گذاشتم روی شونش....
اسلاید دوم استایل بورامه
و بعد بورام دندونای نیششو به کوک نشون داد...
کوک:تاثیر گذار بود...
سرپرست:تا سه ساعت دیگه وقت دارید 10 تارو تموم کنین... امتحانم دارین...
کوک:من میخوام لف بدم
سرپرست:ادامه ندی خود کاری میکنم نخواسته لف بدی!
ولی بعدش:مجبوری پسر متاسفم!
کوک:مشکلی نیست!
_تاالان که بود...
کوک:بشین بخون
4 ساعت... بعد دادن امتحان...
سرپرست:کارتون عالی بود!
ولی بعد برگشت و با قیافه ی خسته ی بچه ها روی زمین روبه رو شد..
_از هرچی زندگی بدم میاد... عققققققق
6 عصر... دوساعت از امتحان گذشته بود...
_سرپرست این کتابا واقعا جواب میده؟
سرپرست:همه چیش که کتاب نیست... اون چن تا همکار هست.. یه دونشونم ارشدتونه... اون کارش عالیه.. هم توی پلیس بودن... هم تو دکتر بودن...
_آهههههه
و هفدهمین کتابو برداشت...
سرپرست:ازدواجت چطوری پیش میره؟
_چطور؟!
سرپرست:شنیدم اجباری بوده!
وبه کوک نگاه کردم...
کوک:من نگفتم!
_منم باور کردم!
سرپرست:خودم اطلاعات در آوردم... اون مرد غریبه ای که اومد اداره... اون مرد غریبه ای که اون شب دستگیری زن بغلت کرد و آدرس نزدیک ترین بیمارستان رو خواست...حدس میزدم.. دوسش داری؟!
_آهههه... واقعا آدرس پرسید..؟
سرپرست:آره
_میخواد پلیس بشه!
سرپرست:میتونه با بچه هایی که بعد این ماموریت میخوای روشون کار کنی ملحق بشه.. یا خودم روش کار میکنم...
_واقعا نمیدونم!
سرپرست:فعلا بخون.. دوساعت دیگه اون مرد کاربلد میخواد بیاد
11شب ... توی پیاده رو بعد شنیدن حرفای مرد هسته توی پیاده رو راه میرفتیم....
کوک:من دیگه نمیتونم راه برم... اونجا ایستگاه اتوبوس هست... بریم اونجا
دو دقیقه ی بعد اتوبوس اومد.... و سوار شدیم.. ورفتیم ته اتوبوس...
ویو کوک..
مغزم داشت ازش دود میومد بیرون:/...بورام خواب بود و سرش پایین بود.... اومدم نزدیکش و سرشو گذاشتم روی شونش....
اسلاید دوم استایل بورامه
۱۹.۷k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.