"پشیمونم"p22
_جونسون اسحلتو بیار پایین(اروم)
جوری که با دست اشاره میکرد اسلحشو بزاره پایین با داد گفت: "با توام!"
از پشتش کشیدم و آوردمش عقب و با ترسی که داشتم با لرزش گفتم: "جونگکوک نرو جلو خطر ناکه!"
جونگکوک منو پس زد و رفت جلو هعی نزدیک تر میشد که با تمام توانی که داشتم داد زدم :" جونگکوک خواهش میکنم! نرو .. نرو(گریه)"
نمیدونم چی شد که یهو تیر شلیک شد و یهو از خواب پریدم .. رو تخت با نفس نفس نشستم و دستمو گذاشتم رو قلبم و تند نفس میکشیدم ، صورتم از اشک هام پر شده بود که دوباره اشکم اومد .
_این چه خوابی بود!
فکنم ۲ پیکی که دیشب زدم زیادی روم تاثیر داشته .. سرمم از موقعیتی که داشتم گیج میرفت ، از تخت پاشدم و آروم آروم از کنار دیوار از اتاق خارج شدم ؛ وارد آشپز خونه شدم و گوشیمو گذاشتم رو اوپن و رفتم سمت دارو ها و مسکن خوردم که چشمم به مامانم خورد که تو سالن نشسته بود ، باید کم کم به فکر یه خونه مستقل میبودم .
اومدم برم تو اتاقم که با صدایی که گفت نرو متوقف شدم ، برگشتم طرفش و گفتم: "جان؟"
به کنارش رو مبل اشاره کرد و گفت: "بیا بشین"
آروم آروم رفتم کنارش نشستم و منتظر شدم حرفشو بهم بگه که پاکتی از روی میز برداشت و گرفت طرفم
_این چیه؟
_اینو ببر برو بده به پدرت .
با تعجب به صورتش زل زدم .. این چه حرفی بود که بهم میزد ؟! با هولو وله و با صدای تقریبا بلند گفتم: "یعنی داری میگی برم زندان؟!"
سکوت کرد که در ادامه گفتم: "چرا فکر کردی من پاهامو تو اون گور به گور شده میزارم؟"
و با سرعت از جام پاشدم و خواستم برم که حرفش جوری منو جام میخ کوب کرد که باورم نمیشد !
_ناهی خواهش میکنم !
بعد این همه سال اسممو آورده بود رو زبونش جوری که بدون بغض اشکم جاری شد .
رو تخت نشسته بودم و پاکت کنارم رو تخت بود ، نمیتونستم چشامو از روش بردارم و نمیدونم با چه جراتی قبول کردم اما نمیخواستمم خواهش مامانمو بعد این همه سال از سرم باز کنم ؛ تو همین فکرا بودم که نوتیف گوشیم به صدا در اومد ، بازش کردم که از طرف جونسون بود ' نوشته بود: "احیانا نمیخوای بیای سر کارت؟"
۲ روزی بود که نرفته بودم شرکت به قول جونگکوک احتمالا یه چیزایی بو برده ، براش نوشتم : "واقعا متاسفم ولی همین امروز هم بهم فرصت بده نمیتونم بیام!"
هم خواستم گوشی رو بزارم کنار زنگ خورد که از طرف جونگکوک بود .
_چرا میخواستی منو ببینی ؟ باید از اینجا برم یه جایی پس زودتر حرفتو بگو .
دستاشو گذاشت رو میز و گفت: "جونسون فهمیده تو ماموری و میخواد ترو از سرش باز کنه!"
نمیدونم چرا از حرفش خیلی تعجب نکردم چون انتظارشو داشتم که گفتم: "خودم یه کاریش میکنم"
_یعنی چی خودم یکاریش..(داد) (نفس گرفت و ادامه داد) یعنی چی این حرفت؟(اروم)
_تو اصلا جونسون رو نمیشناسی انگار !
لیوان ابمو برداشتم و گفتم: "تو نگران من نباش!"
اومدم آب بخورم که گفت: " این وسط یا من از پا میفتم یا تو!"
یهو با این حرفش یاد خوابم افتادم و حس افتضاحی گرفتم که باعث شد لیوان از دستم بیوفته و هزار تیکه شه .
زود از جاش پاشد و اومد طرفم ، به یه نقطه کور از کافه خیره شده بودم و حرفای جونگکوک انگار به گوشم نمیرسید .. که بعد چند لحظه ، یهویی محکم برگشتم طرفش و گفتم: "میخوای چیکار کنم؟ چی تو سرته؟"
از اینکه این مدلی یهو برگشتم طرفش چشاش گرد شد که نفسشو تند داد بیرون و رو زمین نشست و سرشو انداخت پایین ، زیر لبی گفت: "دیوونه!"
تقریبا ۱ ساعت داشتیم حرف میزدیم که از جام بلند شدم و پاکتی که مامانم داده بودُ از رو میز برداشتم و بعد از خدافزی رفتم ، نصف راه برگشتم و با تکون دادن دستم توجهشو به دست اوردم .. نمیتونستم صدامو تو کافه بزارم رو سرم برای همین تو مسیج ها براش نوشتم : "میخوای شام رو مهمون من باشی؟"
بعد فرستادنش زود گوشیشو چک کرد ، لبخندی زد و اومد سمتم ، کنارم واستاد
_هرجا میخوای الان بری من میرسونمت !
میخواستم مخالفت کنم و بگم نه اما صادقانه گفتم میخوام برم پیش پدرم چون میدونست کجاست که گفت: "باهات میام"
سری تکون دادم و راه افتادیم ولی یه حسی داشتم ، هنوزم با حضور جونگکوک یاد داهی از ذهنم نمیرفت .. و الان داشتم جایی میرفتم که قاتل داهی بود و کسی کنارم بود که منو از اون وضعیت نجات نداد .
جوری که با دست اشاره میکرد اسلحشو بزاره پایین با داد گفت: "با توام!"
از پشتش کشیدم و آوردمش عقب و با ترسی که داشتم با لرزش گفتم: "جونگکوک نرو جلو خطر ناکه!"
جونگکوک منو پس زد و رفت جلو هعی نزدیک تر میشد که با تمام توانی که داشتم داد زدم :" جونگکوک خواهش میکنم! نرو .. نرو(گریه)"
نمیدونم چی شد که یهو تیر شلیک شد و یهو از خواب پریدم .. رو تخت با نفس نفس نشستم و دستمو گذاشتم رو قلبم و تند نفس میکشیدم ، صورتم از اشک هام پر شده بود که دوباره اشکم اومد .
_این چه خوابی بود!
فکنم ۲ پیکی که دیشب زدم زیادی روم تاثیر داشته .. سرمم از موقعیتی که داشتم گیج میرفت ، از تخت پاشدم و آروم آروم از کنار دیوار از اتاق خارج شدم ؛ وارد آشپز خونه شدم و گوشیمو گذاشتم رو اوپن و رفتم سمت دارو ها و مسکن خوردم که چشمم به مامانم خورد که تو سالن نشسته بود ، باید کم کم به فکر یه خونه مستقل میبودم .
اومدم برم تو اتاقم که با صدایی که گفت نرو متوقف شدم ، برگشتم طرفش و گفتم: "جان؟"
به کنارش رو مبل اشاره کرد و گفت: "بیا بشین"
آروم آروم رفتم کنارش نشستم و منتظر شدم حرفشو بهم بگه که پاکتی از روی میز برداشت و گرفت طرفم
_این چیه؟
_اینو ببر برو بده به پدرت .
با تعجب به صورتش زل زدم .. این چه حرفی بود که بهم میزد ؟! با هولو وله و با صدای تقریبا بلند گفتم: "یعنی داری میگی برم زندان؟!"
سکوت کرد که در ادامه گفتم: "چرا فکر کردی من پاهامو تو اون گور به گور شده میزارم؟"
و با سرعت از جام پاشدم و خواستم برم که حرفش جوری منو جام میخ کوب کرد که باورم نمیشد !
_ناهی خواهش میکنم !
بعد این همه سال اسممو آورده بود رو زبونش جوری که بدون بغض اشکم جاری شد .
رو تخت نشسته بودم و پاکت کنارم رو تخت بود ، نمیتونستم چشامو از روش بردارم و نمیدونم با چه جراتی قبول کردم اما نمیخواستمم خواهش مامانمو بعد این همه سال از سرم باز کنم ؛ تو همین فکرا بودم که نوتیف گوشیم به صدا در اومد ، بازش کردم که از طرف جونسون بود ' نوشته بود: "احیانا نمیخوای بیای سر کارت؟"
۲ روزی بود که نرفته بودم شرکت به قول جونگکوک احتمالا یه چیزایی بو برده ، براش نوشتم : "واقعا متاسفم ولی همین امروز هم بهم فرصت بده نمیتونم بیام!"
هم خواستم گوشی رو بزارم کنار زنگ خورد که از طرف جونگکوک بود .
_چرا میخواستی منو ببینی ؟ باید از اینجا برم یه جایی پس زودتر حرفتو بگو .
دستاشو گذاشت رو میز و گفت: "جونسون فهمیده تو ماموری و میخواد ترو از سرش باز کنه!"
نمیدونم چرا از حرفش خیلی تعجب نکردم چون انتظارشو داشتم که گفتم: "خودم یه کاریش میکنم"
_یعنی چی خودم یکاریش..(داد) (نفس گرفت و ادامه داد) یعنی چی این حرفت؟(اروم)
_تو اصلا جونسون رو نمیشناسی انگار !
لیوان ابمو برداشتم و گفتم: "تو نگران من نباش!"
اومدم آب بخورم که گفت: " این وسط یا من از پا میفتم یا تو!"
یهو با این حرفش یاد خوابم افتادم و حس افتضاحی گرفتم که باعث شد لیوان از دستم بیوفته و هزار تیکه شه .
زود از جاش پاشد و اومد طرفم ، به یه نقطه کور از کافه خیره شده بودم و حرفای جونگکوک انگار به گوشم نمیرسید .. که بعد چند لحظه ، یهویی محکم برگشتم طرفش و گفتم: "میخوای چیکار کنم؟ چی تو سرته؟"
از اینکه این مدلی یهو برگشتم طرفش چشاش گرد شد که نفسشو تند داد بیرون و رو زمین نشست و سرشو انداخت پایین ، زیر لبی گفت: "دیوونه!"
تقریبا ۱ ساعت داشتیم حرف میزدیم که از جام بلند شدم و پاکتی که مامانم داده بودُ از رو میز برداشتم و بعد از خدافزی رفتم ، نصف راه برگشتم و با تکون دادن دستم توجهشو به دست اوردم .. نمیتونستم صدامو تو کافه بزارم رو سرم برای همین تو مسیج ها براش نوشتم : "میخوای شام رو مهمون من باشی؟"
بعد فرستادنش زود گوشیشو چک کرد ، لبخندی زد و اومد سمتم ، کنارم واستاد
_هرجا میخوای الان بری من میرسونمت !
میخواستم مخالفت کنم و بگم نه اما صادقانه گفتم میخوام برم پیش پدرم چون میدونست کجاست که گفت: "باهات میام"
سری تکون دادم و راه افتادیم ولی یه حسی داشتم ، هنوزم با حضور جونگکوک یاد داهی از ذهنم نمیرفت .. و الان داشتم جایی میرفتم که قاتل داهی بود و کسی کنارم بود که منو از اون وضعیت نجات نداد .
۹.۷k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.