فیک کوک از مافیا متنفرم پارت ۲۳
ات ویو
سه ساعت منتظرم این سوزی چیشد پس رفتم بیرون از اتاق میخواستم برم آشپز خونه ولی جونگ کوک رو دیدم داشتم بی محل رد میشدم که دستمو گرفت
ات:بیخیال شو
کوک:هنوز نفهمیدی با من نباید در بیفتی
ات:فقط یه سوال میپرسم اصلا پشیمون هستی
کوک:واسه چی من گفتم برو ولی خودت نرفتی
ات:جدی ازت بدم میاد ولم کن
ات از اول میدونستی این اینطوریه الان نیابد ناراحت بشی رفتم آشپز خونه ولی انگار اونا مهمونی گرفته بودن همه چی بهم ریخته بود
ات:چیکار می کنین
سوزی:ات
انکار بلد نیستن خودم شروع کردم به غذا درست کردن اونام میزو چیدن
جینا:دکتر دستپختتون عالیه
سوزی:بهت نمیخوره
ات:پسرا کجان
هی یون:من اینجام میشه بشینم
ات:بشین
هی یون: ممنون زنداداش
ات:دیگه اینطوری صدام نکن
سوک: چرا مگه نامرد کوک نبودی
ات:غذا میخوری بشین وگرنه برو
سوک میشینه و باهم غذا میخورن
هی یون:کوک نمیاد
سوک:دلت میخواد برو صداش کن
هی یون:نمیخوام
جینا:دکتر میشه به آقای جونگ کوک بگم بیاد
ات:هرکاری دوست داری بکن
هی یون:تورو چه به کوک
جینا:خب اون حس داداش بهم میده
سوک:جونگ کوک رو میگی مطمئنی
جینا:داداش کوک نمیای غذا بخوری
کوک: داداش؟
جینا: و میشه داداش صدات کنم
کوک:خب...
جینا نذاشت کوک ادامه حرفاشو بگه و دستشو گرفتم و اونو با خودش برد کوک نشست و اونا باهم غذا کوفت میکردن🤷🤷
هی یون:تو چرا با کوک خوبی
ات:چون کوک نجاتش داد
هی یون:از چی
کوک:چند نفر میخواستن بهش دست درازی کنن من نجاتش دادم
هی یون:حالا کردن یا نه
جینا:چرا واست مهمه
هی یون:چون من من
سوزی:نگو عاشقی
سوک:چیه نمیشه
سوزی:شما برادران عاشق شدن بلدین
سوک:من میرم اتاقم
هی یون:حالا جدی با من قرار نمیزاری
جینا:نه
هی یون:منم میرم اتاقم
سوزی:ات حالت بد شد بیا پیشم نوش جان
جینا:خب منم برم با اجازه
ات:همه رفتن
کوک:تنها شدیم بده برات
ات:نه عاشق تنها بودن با توهم.......
سه ساعت منتظرم این سوزی چیشد پس رفتم بیرون از اتاق میخواستم برم آشپز خونه ولی جونگ کوک رو دیدم داشتم بی محل رد میشدم که دستمو گرفت
ات:بیخیال شو
کوک:هنوز نفهمیدی با من نباید در بیفتی
ات:فقط یه سوال میپرسم اصلا پشیمون هستی
کوک:واسه چی من گفتم برو ولی خودت نرفتی
ات:جدی ازت بدم میاد ولم کن
ات از اول میدونستی این اینطوریه الان نیابد ناراحت بشی رفتم آشپز خونه ولی انگار اونا مهمونی گرفته بودن همه چی بهم ریخته بود
ات:چیکار می کنین
سوزی:ات
انکار بلد نیستن خودم شروع کردم به غذا درست کردن اونام میزو چیدن
جینا:دکتر دستپختتون عالیه
سوزی:بهت نمیخوره
ات:پسرا کجان
هی یون:من اینجام میشه بشینم
ات:بشین
هی یون: ممنون زنداداش
ات:دیگه اینطوری صدام نکن
سوک: چرا مگه نامرد کوک نبودی
ات:غذا میخوری بشین وگرنه برو
سوک میشینه و باهم غذا میخورن
هی یون:کوک نمیاد
سوک:دلت میخواد برو صداش کن
هی یون:نمیخوام
جینا:دکتر میشه به آقای جونگ کوک بگم بیاد
ات:هرکاری دوست داری بکن
هی یون:تورو چه به کوک
جینا:خب اون حس داداش بهم میده
سوک:جونگ کوک رو میگی مطمئنی
جینا:داداش کوک نمیای غذا بخوری
کوک: داداش؟
جینا: و میشه داداش صدات کنم
کوک:خب...
جینا نذاشت کوک ادامه حرفاشو بگه و دستشو گرفتم و اونو با خودش برد کوک نشست و اونا باهم غذا کوفت میکردن🤷🤷
هی یون:تو چرا با کوک خوبی
ات:چون کوک نجاتش داد
هی یون:از چی
کوک:چند نفر میخواستن بهش دست درازی کنن من نجاتش دادم
هی یون:حالا کردن یا نه
جینا:چرا واست مهمه
هی یون:چون من من
سوزی:نگو عاشقی
سوک:چیه نمیشه
سوزی:شما برادران عاشق شدن بلدین
سوک:من میرم اتاقم
هی یون:حالا جدی با من قرار نمیزاری
جینا:نه
هی یون:منم میرم اتاقم
سوزی:ات حالت بد شد بیا پیشم نوش جان
جینا:خب منم برم با اجازه
ات:همه رفتن
کوک:تنها شدیم بده برات
ات:نه عاشق تنها بودن با توهم.......
۹.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.