پارت ۸ : مافیای من
ا.ت : ترو خدا یکی این درو باز کنه ( داد )
یونگی : ا.ت عزیزم اینقدر داد نزن العان میام در و باز میکنم
ا.ت : من عزیز ذلتو نیستم بیا درو باز کن مگه اسیری اوردی هان '( داد )
اجوما : یونگی کلید د بده من برم در و باز کنم
یونگی : ولی اجوما
اجوما : همین که گفتم
یونگی : هوف باشع بیا اجوما
و بعد اجوما کلید و گرفت و رفت بالا و در اتاق ا.ت رو باز کرد
اجوما : ا.ت دختر قشنگم خوبی
ا.ت : ببخشید ؟
اجوما : اوه یادم رفت خودمو معرفی کنم من اجوما هستم دخترم
ا.ت : سلام اجوما منم ا.تم
اجوما : خب ا.ت بیا بریم یه چیزی بخور
ا.ت : ممنونم اجوما جون ولی گرسنم نیست واقعا نمیتونم چیزی بخورم
یونگی : ولی تو تقریبا دو روزه هیچی نخوردی
ا.ت : به تو چه ربطی داره که من کی غذا میخورم یا نمیخورم هان
یونگی : مثل بچه ی ادم میای پایین میشینی سر میز غذا و غذا تو میخوری
ا.ت : منم گفتم نمیخورم
یونگی : ولی تو میخوری
ا.ت : هی مرد گربه ای اصلا حال و حوصله ی دعوا با تو رو ندارم فهمیدی فقط بهم بگو دوستم کجاست
یونگی : جای دوستت امنه
ا.ت : چه بلایی سرش اوردی ( داد)
اجوما : دختر قشنگم اروم باش
ا.ت : چطوری اروم باشم هان معلوم نیست چه بلایی سر دوستم اورده شرکت رو هواس از هنه مهمتر گربم مشکی تنهاست العان یه روزه غذا نخورده من باید برگردم سر زندگی قبلیم نه اینکه کنار یه مفنگی ی عقب افتادت ی پیر ( بچه ها فیکه وگرنه شوگا اصلا اینطوری نیست ) باشم ( داد و بغض )
یونگی : هوی کویین کوچولو حواست باشه چی میگی من بزرگترین مافیای دنیام و درضمن فقط ۲۴ سالمه و جونترین مافیام پس بفهم من پیر عقب افتاده نیستم
اجوما : جوفتتون ساکت شید ( داد )
مه با دادی که اجوما کشید کل اتاق در سکوت فرو رفت
اجوما : یونگی همین العان به اون کوک نفهم زنگ بزن بگو همراه یورا تا ۱۰ دقیقه ی دیگه عمارت باشه بعدم بلند شو برو گربه ی ا.ت رو بیار کار شرکتشم درست کن و همین العان از اتاق برو بیرون دیگه هم حرف نشنوم
یونگی میدونست اگه اجوما عصبانی بشه صد برابر بدتر جیمین و هوسوک عصبانی میشه و اگه به حرفش گوش نمیکرد تا ۱۰ دیقه ی دیگه با حضرت مسیح سر میز شام نشسته بود و دوتایی باهم دیگه داشتن شام میخوردن پس هیچی نگفت و اروم رفت بیرون تا به کارهایی مه اجوما گفت رسیدگی کنه و و سریع به کوک زنگ زد
یونگی : الو کوک
کوک : جانم هیونگ
یونگی : درد و جانم کدوم قبرستونی موندی اجوما عصبانی گفت اگه تا ده دقیقه ی دیگه اینجا نباشی
کوک : وایی گاوم زاید العان میام
ا.ت : اجوما من میخوام از اینجا فرار کنم بعد تو دوستم تنها کمکم گغتی بیارن اینجا
اجوما : خب یورا .... و تمام فضیه تی که برای یورا پیش اومده رو گفت
ا.ت : بیچاره یورا هوف دلم العان یه بغل گرم یورا رو میخواد
ایکاش مشکی اینجا بود نازش میکردم
خیای دلم پاس
یونگی : ا.ت عزیزم اینقدر داد نزن العان میام در و باز میکنم
ا.ت : من عزیز ذلتو نیستم بیا درو باز کن مگه اسیری اوردی هان '( داد )
اجوما : یونگی کلید د بده من برم در و باز کنم
یونگی : ولی اجوما
اجوما : همین که گفتم
یونگی : هوف باشع بیا اجوما
و بعد اجوما کلید و گرفت و رفت بالا و در اتاق ا.ت رو باز کرد
اجوما : ا.ت دختر قشنگم خوبی
ا.ت : ببخشید ؟
اجوما : اوه یادم رفت خودمو معرفی کنم من اجوما هستم دخترم
ا.ت : سلام اجوما منم ا.تم
اجوما : خب ا.ت بیا بریم یه چیزی بخور
ا.ت : ممنونم اجوما جون ولی گرسنم نیست واقعا نمیتونم چیزی بخورم
یونگی : ولی تو تقریبا دو روزه هیچی نخوردی
ا.ت : به تو چه ربطی داره که من کی غذا میخورم یا نمیخورم هان
یونگی : مثل بچه ی ادم میای پایین میشینی سر میز غذا و غذا تو میخوری
ا.ت : منم گفتم نمیخورم
یونگی : ولی تو میخوری
ا.ت : هی مرد گربه ای اصلا حال و حوصله ی دعوا با تو رو ندارم فهمیدی فقط بهم بگو دوستم کجاست
یونگی : جای دوستت امنه
ا.ت : چه بلایی سرش اوردی ( داد)
اجوما : دختر قشنگم اروم باش
ا.ت : چطوری اروم باشم هان معلوم نیست چه بلایی سر دوستم اورده شرکت رو هواس از هنه مهمتر گربم مشکی تنهاست العان یه روزه غذا نخورده من باید برگردم سر زندگی قبلیم نه اینکه کنار یه مفنگی ی عقب افتادت ی پیر ( بچه ها فیکه وگرنه شوگا اصلا اینطوری نیست ) باشم ( داد و بغض )
یونگی : هوی کویین کوچولو حواست باشه چی میگی من بزرگترین مافیای دنیام و درضمن فقط ۲۴ سالمه و جونترین مافیام پس بفهم من پیر عقب افتاده نیستم
اجوما : جوفتتون ساکت شید ( داد )
مه با دادی که اجوما کشید کل اتاق در سکوت فرو رفت
اجوما : یونگی همین العان به اون کوک نفهم زنگ بزن بگو همراه یورا تا ۱۰ دقیقه ی دیگه عمارت باشه بعدم بلند شو برو گربه ی ا.ت رو بیار کار شرکتشم درست کن و همین العان از اتاق برو بیرون دیگه هم حرف نشنوم
یونگی میدونست اگه اجوما عصبانی بشه صد برابر بدتر جیمین و هوسوک عصبانی میشه و اگه به حرفش گوش نمیکرد تا ۱۰ دیقه ی دیگه با حضرت مسیح سر میز شام نشسته بود و دوتایی باهم دیگه داشتن شام میخوردن پس هیچی نگفت و اروم رفت بیرون تا به کارهایی مه اجوما گفت رسیدگی کنه و و سریع به کوک زنگ زد
یونگی : الو کوک
کوک : جانم هیونگ
یونگی : درد و جانم کدوم قبرستونی موندی اجوما عصبانی گفت اگه تا ده دقیقه ی دیگه اینجا نباشی
کوک : وایی گاوم زاید العان میام
ا.ت : اجوما من میخوام از اینجا فرار کنم بعد تو دوستم تنها کمکم گغتی بیارن اینجا
اجوما : خب یورا .... و تمام فضیه تی که برای یورا پیش اومده رو گفت
ا.ت : بیچاره یورا هوف دلم العان یه بغل گرم یورا رو میخواد
ایکاش مشکی اینجا بود نازش میکردم
خیای دلم پاس
۹.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.