﴿دستیار من﴾
﴿دستیار من﴾
پارت : ۳
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
ویو هانا :
خودمو پرت کردم رو تخت. کمرم و گردنم از بس صاف ایستاده بودم و نشسته بودم درد میکرد. انقدر تایپ کرده بودم انگشت هام رو حس نمیکردم ، ملودی میگفت کم کم بهش عادت میکنم.
همش فکرم پیش جیمین بود ، خیلی دوست داشتم بدونم چجوری نابینا شده اما ملودی تا میخواست بگه کسی مزاحم میشد یا از گفتنش اجتناب میکرد.
کتم رو درآوردم و آویزون کردم . لباس های خوابم رو که مخملی بودن رو آوردم و عوض کردم.
چون میلی به غذا نداشتم تخم مرغ و سیب زمینی رو گذاشتم داخل بخار پز تا آپز بشه .
روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم.
ساعت پنج صبح ...
با صدای زنگ بلند شدم ، فکر کردم گوشیمه اما نبود . دز اصل زنگ خونم بود که یکی همش فشارش میداد .
در و باز کردم :
- چته اول صبحی ؟
ملودی دست به سینه ایستاده بود
- به همین زودی یادت رفت زودتر باید بیدار بشی ؟
- خب ساعت شیش دیگه
- ساعت شیش ارباب بیدار میشه تو باید زودتر بیدار بشی
- ای بابا
- زود صبحونه بخور ، کلی کار داریم
داخل کتری آب ریختم :
- حالا یکم وقفه که چیزی نمی...
ملودی پرتم کرد داخل حموم
- زود میای بیرون ها
با عجله آبی به بدنم زدم و لباسم رو پوشیدم.
- خوبه ؟
- آره
لقمه ای بهم داد
- بخور نمیری از گشنگی
- از شدت با ادبیت دارم خورد میشم
بعد از اون سوار ماشین ملودی شدیم و رفتیم شرکت.
یه شرکت معروف بود که ساعت مچی های خیلی گرون و قیمتی درست میکرد اما این فقط نما برای پوشش کاری بود که انجام میشه.
به کار تموم کارکنای داخل کارخونه رسیدگی کردم . دستگاه های خراب رو یادداشت کردم و تعداد نیروی کافی و نیاز رو نوشتم .
سیستم ها رو چک کردم و بعد تموم این اطلاعات رو گذاشتم داخل همون اتاق مخفی .
چون حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم ببینم جیمین چیکار میکنه .
در اتاقش رو زدم اما جواب نداد . بلند تر زدم بازم جوابی نشنیدم . در و باز کردم و متوجه شدم نیست . صدای آب میومد . احتمالا رفته حموم.
کشوی میزشو باز کردم . کمی عکس خانوادگی و منگنه بود. چیز خاصی نداشت ، کل اطلاعات اصلی توی همون اتاق مخفی بود .
یه گردنبد پیدا کردم که از سنگ یشم بود . خیلی قشنگ بود .
ناگهان در حموم باز شد و جیمین که فقط شلوارش رو پوشیده بود اومد بیرون .
دعای شکر کردم که نابیناست و نمیتونه من رو ببینه.
نگاهم به عضلات شکمش افتاد. قطرات آب روی پوست برهنه اش ...
من چی دارم میگم ؟ الان همه فکر میکنن دارم دیدش میزنم اما ... خیلی خواستنی بود .
سریع قبل از اینکه بفهمه رفتم بیرون.
ویو جیمین :
اومدم بشینم روی صندلی کنار میز که متوجه شدم کشو بازه
وسایل داخلش رو چک کردم ، همه چیز بود اما ...
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
پارت : ۳
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
ویو هانا :
خودمو پرت کردم رو تخت. کمرم و گردنم از بس صاف ایستاده بودم و نشسته بودم درد میکرد. انقدر تایپ کرده بودم انگشت هام رو حس نمیکردم ، ملودی میگفت کم کم بهش عادت میکنم.
همش فکرم پیش جیمین بود ، خیلی دوست داشتم بدونم چجوری نابینا شده اما ملودی تا میخواست بگه کسی مزاحم میشد یا از گفتنش اجتناب میکرد.
کتم رو درآوردم و آویزون کردم . لباس های خوابم رو که مخملی بودن رو آوردم و عوض کردم.
چون میلی به غذا نداشتم تخم مرغ و سیب زمینی رو گذاشتم داخل بخار پز تا آپز بشه .
روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم.
ساعت پنج صبح ...
با صدای زنگ بلند شدم ، فکر کردم گوشیمه اما نبود . دز اصل زنگ خونم بود که یکی همش فشارش میداد .
در و باز کردم :
- چته اول صبحی ؟
ملودی دست به سینه ایستاده بود
- به همین زودی یادت رفت زودتر باید بیدار بشی ؟
- خب ساعت شیش دیگه
- ساعت شیش ارباب بیدار میشه تو باید زودتر بیدار بشی
- ای بابا
- زود صبحونه بخور ، کلی کار داریم
داخل کتری آب ریختم :
- حالا یکم وقفه که چیزی نمی...
ملودی پرتم کرد داخل حموم
- زود میای بیرون ها
با عجله آبی به بدنم زدم و لباسم رو پوشیدم.
- خوبه ؟
- آره
لقمه ای بهم داد
- بخور نمیری از گشنگی
- از شدت با ادبیت دارم خورد میشم
بعد از اون سوار ماشین ملودی شدیم و رفتیم شرکت.
یه شرکت معروف بود که ساعت مچی های خیلی گرون و قیمتی درست میکرد اما این فقط نما برای پوشش کاری بود که انجام میشه.
به کار تموم کارکنای داخل کارخونه رسیدگی کردم . دستگاه های خراب رو یادداشت کردم و تعداد نیروی کافی و نیاز رو نوشتم .
سیستم ها رو چک کردم و بعد تموم این اطلاعات رو گذاشتم داخل همون اتاق مخفی .
چون حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم ببینم جیمین چیکار میکنه .
در اتاقش رو زدم اما جواب نداد . بلند تر زدم بازم جوابی نشنیدم . در و باز کردم و متوجه شدم نیست . صدای آب میومد . احتمالا رفته حموم.
کشوی میزشو باز کردم . کمی عکس خانوادگی و منگنه بود. چیز خاصی نداشت ، کل اطلاعات اصلی توی همون اتاق مخفی بود .
یه گردنبد پیدا کردم که از سنگ یشم بود . خیلی قشنگ بود .
ناگهان در حموم باز شد و جیمین که فقط شلوارش رو پوشیده بود اومد بیرون .
دعای شکر کردم که نابیناست و نمیتونه من رو ببینه.
نگاهم به عضلات شکمش افتاد. قطرات آب روی پوست برهنه اش ...
من چی دارم میگم ؟ الان همه فکر میکنن دارم دیدش میزنم اما ... خیلی خواستنی بود .
سریع قبل از اینکه بفهمه رفتم بیرون.
ویو جیمین :
اومدم بشینم روی صندلی کنار میز که متوجه شدم کشو بازه
وسایل داخلش رو چک کردم ، همه چیز بود اما ...
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
۶.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.