فیک همیشگی پارت ۱
خب خب بریم برای اولین پارتتت
ی بار شنیدم ی نفر میگفت زندگی مثل دریاست بعضی وقتا آروم و ساکت و بعضی وقتا هم ترسناک و خشن دقیقا مثل پستی و بلندی های زندگی
دختر داستان ماهم مثل همه ی انسان های دیگه پستی و بلندی زندگیشو تجربه میکنه و توی این راه با چیزایی روبه رو میشه که زندگیشو تغییر میده...
ویو ات :
ات : با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم امروز خیلی هیجان زده بودم چون میخواستم برای اولین بار با بچه های مدرسمون آشنا بشم و دوست پیدا کنم برای همین یک ساعت زود تر پاشدم تا خودمو آماده کنم
من چون تنها اومدم کره اینجا هیچکسو ندارم و فقط عموم اینجا زندگی میکنه که اونم دیگه سن و سالی ازش گذشته منم زیاد پیشش نمیرم چون واقعا اعصاب نداره برای همین ی خونه اجاره کردم و خودم تنهایی زندگی میکنم
صبحونمو خوردم و ی میکاپ خیلی کمم کردم و رفتم مدرسه
داخل کلاس ویو ات :
وای اینجا اصلا جوری که فکر کردم نیست همه دارن باهم صحبت میکنن و میخندن اینجا خیلی احساس غریبی میکنم...
همینجور که داشتم با خودم حرف میزدم یهو استاد اومد
استاد : سلام بچه ها خوش اومدین فکر کنم بیشترتونو میشناسم فقط ی دانش آموز جدید اومده که الان میاد خودشو بهمون معرفی میکنه
ویو ات :
همه داشتنبه مننگاهمیکردن استرس گرفتم ولی خودمو کنترل کردم و بلند شدم که خودمو معرفی کنم
ات : سلام من پارک ات هستم امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم
همه بچه ها دست زدن که یهو ی پسره از ته کلاس گفت جون بلاخره ی دختر خوشگل اومد تو کلاسسس
بهو همه خندیدن و منم تشکر کردم و رفتم نشستم که یهو بغل دستیم گفت
لونا : سلام ات میتونیم باهم دوست بشیم
ات : آره حتما*خوشحال*
لونا : خب اسم من لوناس میخوای الان بریم یکم مدرسه رو بهت نشون بدم
ات : باشه لونا بریم*لبخند*
پرش زمانی به زنگ آخر :
ویو ات : آه بالاخره زنگ خورد از لونا خدافظی کردم و رفتم سوار تاکسی شدم رسیدم در خونه و همینجور که داشتم به اتافاقات امروز فکر میکردم با ی صدا رشته ی افکارم پاره شد...
صدای عادی نبود مثل صدای ناله بود که انگار دارن یکی و شنکجه میکنن
یکم که دقیت کردم یدم صدا داره از کوچه کناریم میاد
کنجکاویم گل کرد میدونستم اگه برم ببینم چیه ممکنه دردسر بشه ولی خب من احمق باز رفتم ببینم اونجا چه خبره
رفتم سر کوچه آروم از پشت دیوار دیدم ی مرده چند نفر ریختن سرش دارن مث سگ میزننش یهو صدای تیر اومد دیدم ی پسرس که چهرش تو تاریکی زیاد دیده نمیشد توجه نکردم و به دستش نگاه کردم که اسلحشو دیدم...
ترس تمام وجودمو فرا گرفت خواستم فرار کنم که یهو گوشیم زنگ خود وای آخه بدشانسی تا انقدر خدایاااا
سریع قطعش کردم ولی فایده نداشت متوجه شدن منم دو تا پا داشتم دوتا پای دیگه قرض کردم و فرار کردم سریع رفتم خونه در و پنجره ها رو بستم و قفل کردم و رفتم گرفتم خوابیدم(😐)
ات :
نصفه شب تشنم شد حوصله نداشتم چراغارو روشن کنم برای همین همینجور تو تاریکی رفتم آب بخورم که احساس کردم یکی پشت سرمه
برگشتم ببینم کیه که یهو ی کیسه کشیده شد رو سرم و چشمام سیاهی رفت...
اگه مشکلی داشت بهم بگین و اگه میخوان ادامشو بنویسم بازم بهم بگین مرسییی
ی بار شنیدم ی نفر میگفت زندگی مثل دریاست بعضی وقتا آروم و ساکت و بعضی وقتا هم ترسناک و خشن دقیقا مثل پستی و بلندی های زندگی
دختر داستان ماهم مثل همه ی انسان های دیگه پستی و بلندی زندگیشو تجربه میکنه و توی این راه با چیزایی روبه رو میشه که زندگیشو تغییر میده...
ویو ات :
ات : با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم امروز خیلی هیجان زده بودم چون میخواستم برای اولین بار با بچه های مدرسمون آشنا بشم و دوست پیدا کنم برای همین یک ساعت زود تر پاشدم تا خودمو آماده کنم
من چون تنها اومدم کره اینجا هیچکسو ندارم و فقط عموم اینجا زندگی میکنه که اونم دیگه سن و سالی ازش گذشته منم زیاد پیشش نمیرم چون واقعا اعصاب نداره برای همین ی خونه اجاره کردم و خودم تنهایی زندگی میکنم
صبحونمو خوردم و ی میکاپ خیلی کمم کردم و رفتم مدرسه
داخل کلاس ویو ات :
وای اینجا اصلا جوری که فکر کردم نیست همه دارن باهم صحبت میکنن و میخندن اینجا خیلی احساس غریبی میکنم...
همینجور که داشتم با خودم حرف میزدم یهو استاد اومد
استاد : سلام بچه ها خوش اومدین فکر کنم بیشترتونو میشناسم فقط ی دانش آموز جدید اومده که الان میاد خودشو بهمون معرفی میکنه
ویو ات :
همه داشتنبه مننگاهمیکردن استرس گرفتم ولی خودمو کنترل کردم و بلند شدم که خودمو معرفی کنم
ات : سلام من پارک ات هستم امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم
همه بچه ها دست زدن که یهو ی پسره از ته کلاس گفت جون بلاخره ی دختر خوشگل اومد تو کلاسسس
بهو همه خندیدن و منم تشکر کردم و رفتم نشستم که یهو بغل دستیم گفت
لونا : سلام ات میتونیم باهم دوست بشیم
ات : آره حتما*خوشحال*
لونا : خب اسم من لوناس میخوای الان بریم یکم مدرسه رو بهت نشون بدم
ات : باشه لونا بریم*لبخند*
پرش زمانی به زنگ آخر :
ویو ات : آه بالاخره زنگ خورد از لونا خدافظی کردم و رفتم سوار تاکسی شدم رسیدم در خونه و همینجور که داشتم به اتافاقات امروز فکر میکردم با ی صدا رشته ی افکارم پاره شد...
صدای عادی نبود مثل صدای ناله بود که انگار دارن یکی و شنکجه میکنن
یکم که دقیت کردم یدم صدا داره از کوچه کناریم میاد
کنجکاویم گل کرد میدونستم اگه برم ببینم چیه ممکنه دردسر بشه ولی خب من احمق باز رفتم ببینم اونجا چه خبره
رفتم سر کوچه آروم از پشت دیوار دیدم ی مرده چند نفر ریختن سرش دارن مث سگ میزننش یهو صدای تیر اومد دیدم ی پسرس که چهرش تو تاریکی زیاد دیده نمیشد توجه نکردم و به دستش نگاه کردم که اسلحشو دیدم...
ترس تمام وجودمو فرا گرفت خواستم فرار کنم که یهو گوشیم زنگ خود وای آخه بدشانسی تا انقدر خدایاااا
سریع قطعش کردم ولی فایده نداشت متوجه شدن منم دو تا پا داشتم دوتا پای دیگه قرض کردم و فرار کردم سریع رفتم خونه در و پنجره ها رو بستم و قفل کردم و رفتم گرفتم خوابیدم(😐)
ات :
نصفه شب تشنم شد حوصله نداشتم چراغارو روشن کنم برای همین همینجور تو تاریکی رفتم آب بخورم که احساس کردم یکی پشت سرمه
برگشتم ببینم کیه که یهو ی کیسه کشیده شد رو سرم و چشمام سیاهی رفت...
اگه مشکلی داشت بهم بگین و اگه میخوان ادامشو بنویسم بازم بهم بگین مرسییی
۵.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.