رئیس سرد من پارت ۸ 🌬🌙 (:
از زبان تینیا:
رسیدیم به عمارت وارد شدیم کسی نبود .
+ بقیه کجان ؟
بورا : شاید خوابن تا اونموقع تو میتونی خودتو مرتب کنی .
+ رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم اومدم لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و موهامو خشک کردم یه برق لب زدم و چند بافی هم عطر زدم که بورا اومد داخل اتاق ...
بورا : برگام چی بودی چی شدی !
+ ممنون ( خجالت زده *)
بورا : عااا خجالت نکش دیگه .
+ باشه 😂
با بورا رفتیم طبقه ی پایین کم کم همه اومدن ....
_ تو کجا بودی همه جارو گشتم !
+ چیزه ...
بورا : بچم تو انباری زندونی شده بود .
_ چییی ؟ انباری ؟؟؟
بورا : بله باید منشیت رو اخراج کنی چون اون تینیا رو زندانی کرد .
_ پوفف .
[ مامان جیمین : م/ج ]
م/ج : جیمین همه چیرو تعریف کرد از اینکه داری پسرمو نجات میدی ممنون ولی لطفا کمی سریعتر چون ۲ هفته دیگه عروسی جیمین و بوراست .
+ آهان..چی ؟
م/ج : آره عروسی این دونفره و توهم لطفا سریعتر تلاشتو بکن .
+ چ..چشم .
بغض بدی تو گلوم بود ولی نشون ندادم کم کم خانواده جیمین میخواستن برن که مامان جیمین منو یه گوشه گیر آورد...
م/ج : ببین تو اینجا نقش یه کلفت یا یه پرستارو بیشتر نداری پس سعی کن از جیمین فاصله بگیری و حالشو خوب کنی فهمیدی؟
+ بله ! ( بغض )
مامان جیمین با غرور ازم دور شد بازم بهض گلوم رو نگه داشتم .
برايه اینکه بورا و جیمین بهم عادت کنن بورا اینجا موند .
* ساعت ها گذشت و نزدیک ساعت ۳ صبح بود بخاطر اینکه تینیا به جیمین قرصاشو بده بیدار بود لابد میگید چرا جیمین نگران تینیا نمیشه ؟؟؟؟
چون جیمین قلب احساسی نداره اون قلبی که تو سینش میزنه آهنی و پلاستیکیه.... و این باعث میشه جیمین واسه کسی ناراحت نباشه ....
* ۳ صبح *
+ پاشدم قرص و آب برداشتم و سمت اتاق جیمین رفتم ولی با صحنه ای که دیدم اشکم در اومد جیمین و بورا همو بغل کرده بودن و خواب بودن .
اشک گوشه ی چشممو پاک کردم و جیمینو بیدار کردم بعد خوردن قرص خوابید .
منم که دیگه تحمل نداشتم از اتاق خارج شدم و رفتم تو حیاط تا میتونستم زار زدم هق هقامو صدایه بارون خفه میکرد.
* بارون باریده بود و باعث میشد تینیا اشکاش با بارون قاطی بشه تینیا نشست رو تاب و شروع به تاب خوردن کرد و به ماه خیره شد و یادی از تک تک خاطرات بچگیش کرد .
* صبح *
+ از بی خوابی و گریه چشمام قرمز بود و پف کرده بود ولی خوابم نمیومد .
رفتم صبحونه رو حاضر کردم و جیمینو بورا رو بیدار کردم اومدن و شروع به صبحونه خوردن کردن .
بورا : تینیا چرا چشات اینجوری شده ؟
+ هان ؟ نه چیزی نیس !!!
بورا: حالت خوبه ؟
+ اره خوبم من میرم یکم هوا بخورم .
از اونجا دور شدم دوباره گریم گرف .
ادامه دارد ....
رسیدیم به عمارت وارد شدیم کسی نبود .
+ بقیه کجان ؟
بورا : شاید خوابن تا اونموقع تو میتونی خودتو مرتب کنی .
+ رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم اومدم لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و موهامو خشک کردم یه برق لب زدم و چند بافی هم عطر زدم که بورا اومد داخل اتاق ...
بورا : برگام چی بودی چی شدی !
+ ممنون ( خجالت زده *)
بورا : عااا خجالت نکش دیگه .
+ باشه 😂
با بورا رفتیم طبقه ی پایین کم کم همه اومدن ....
_ تو کجا بودی همه جارو گشتم !
+ چیزه ...
بورا : بچم تو انباری زندونی شده بود .
_ چییی ؟ انباری ؟؟؟
بورا : بله باید منشیت رو اخراج کنی چون اون تینیا رو زندانی کرد .
_ پوفف .
[ مامان جیمین : م/ج ]
م/ج : جیمین همه چیرو تعریف کرد از اینکه داری پسرمو نجات میدی ممنون ولی لطفا کمی سریعتر چون ۲ هفته دیگه عروسی جیمین و بوراست .
+ آهان..چی ؟
م/ج : آره عروسی این دونفره و توهم لطفا سریعتر تلاشتو بکن .
+ چ..چشم .
بغض بدی تو گلوم بود ولی نشون ندادم کم کم خانواده جیمین میخواستن برن که مامان جیمین منو یه گوشه گیر آورد...
م/ج : ببین تو اینجا نقش یه کلفت یا یه پرستارو بیشتر نداری پس سعی کن از جیمین فاصله بگیری و حالشو خوب کنی فهمیدی؟
+ بله ! ( بغض )
مامان جیمین با غرور ازم دور شد بازم بهض گلوم رو نگه داشتم .
برايه اینکه بورا و جیمین بهم عادت کنن بورا اینجا موند .
* ساعت ها گذشت و نزدیک ساعت ۳ صبح بود بخاطر اینکه تینیا به جیمین قرصاشو بده بیدار بود لابد میگید چرا جیمین نگران تینیا نمیشه ؟؟؟؟
چون جیمین قلب احساسی نداره اون قلبی که تو سینش میزنه آهنی و پلاستیکیه.... و این باعث میشه جیمین واسه کسی ناراحت نباشه ....
* ۳ صبح *
+ پاشدم قرص و آب برداشتم و سمت اتاق جیمین رفتم ولی با صحنه ای که دیدم اشکم در اومد جیمین و بورا همو بغل کرده بودن و خواب بودن .
اشک گوشه ی چشممو پاک کردم و جیمینو بیدار کردم بعد خوردن قرص خوابید .
منم که دیگه تحمل نداشتم از اتاق خارج شدم و رفتم تو حیاط تا میتونستم زار زدم هق هقامو صدایه بارون خفه میکرد.
* بارون باریده بود و باعث میشد تینیا اشکاش با بارون قاطی بشه تینیا نشست رو تاب و شروع به تاب خوردن کرد و به ماه خیره شد و یادی از تک تک خاطرات بچگیش کرد .
* صبح *
+ از بی خوابی و گریه چشمام قرمز بود و پف کرده بود ولی خوابم نمیومد .
رفتم صبحونه رو حاضر کردم و جیمینو بورا رو بیدار کردم اومدن و شروع به صبحونه خوردن کردن .
بورا : تینیا چرا چشات اینجوری شده ؟
+ هان ؟ نه چیزی نیس !!!
بورا: حالت خوبه ؟
+ اره خوبم من میرم یکم هوا بخورم .
از اونجا دور شدم دوباره گریم گرف .
ادامه دارد ....
۳.۸k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.