*پارت آخر*
دستمو میزارم رو گونه هام که از اشک خیس شدن
+لعنتی،چه مرگت شده ا.ت؟باید خوشحال باشی
سریع بلند میشم و درو باز میکنم
+الان وقت گریه زاری نیست،باید زودتر از این شهر لعنتی برم
با دیدن مدارکم رو میز لبخند پررنگی میزنم
+خدافظ اجبار های تلخ من
*
*
*
یک سال بعد:
بی میل به اطراف نگاه میکنم...
بار اومدن و زیادی مشروب خوردن فقط روزای اول برام جذابیت داشت الان دیگه برام خسته کننده شده بود.
چشمامو بستم.سرمو گذاشتم رو میز و به روزای خوبی که با یونگی داشتم فکر کردم.
از اینکه پسش زدم پشیمون شده بودم،اونموقع نمیدونستم چقد دوسش دارم.
اون هیچ چیزیو به کسی تحمیل نمیکرد.دقیقا ویژگی ای که همیشه آرزو میکردم که کاش پدرمم داشتش.
کم کم اشک تو چشمام جمع شد
دلم برای جودا،یونگی و حتی بابام و یوجین تنگ شده بود.
هرچیزی که بودن،هر رفتار بدی هم که داشتن بازم خانوادم بودن و اینکه دلتنگشون بشم عادی بود.
اشکامو پاک کردم و بلند شدم...
دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم،باید برگردم...
از اولشم فرار فکر بچه گانه ای بود
از بار میزنم بیرون و تاکسی میگیرم،آدرس پانسیونی که این مدت توش بودمو دادم...
تو راه هم یه بلیط برای اولین پرواز به سمت کره رزرو کردم
*
*
زنگ درو میزنم و منتظر میمونم
~ا.ت دخترم تویی؟بیا بالا
درو هل میدم و میرم تو.
بابام سریع میدوئه و به سمتم میاد...
محکم بغلم میکنه
~عزیزممم...میدونی چقد نگرانت بودیم؟ببخشید که انقد بهت سخت گرفتم،متاسفم
+اشکالی نداره بابا...من متاسفم که بچگانه تصمیم گرفتم،یوجین کجاست؟
~سر کاره
+کاش زودتر بیاد ببینمش.فقط بابا،از یونگی خبر داری؟
~اون اومد دنبالت ا.ت،همه جا رو گشت و وقتی از پیدا کردنت نا امید شد برگشت کره
+آدرسش همونه؟
~اره فکر کنم
ازش جدا میشم
+من میرم پیشش بابا
~درخواستشو قبول میکنی؟
+اوهوم...امشب میام،چمدونمو با خودت ببر بابا...خدافظ
~باشه،خدافظ
با وجود اینکه خونش تقریبا دوره پیاده میرم.
پشت در می ایستم و با اضطراب آیفون میزنم. ولی انگار کار نمیکنه. شونه ای بالا میندازم و شروع میکنم به در زدن
_صبر کن الان میام*داد*
لبخندی میزنم و منتظر میمونم
درو آروم باز میکنه
_تهیونگ به خ-
با دیدن من حرفشو میخوره
_ا.ت
لبخندمو پررنگ تر میکنم
+میخوام بهت یه شانس دوباره بدم مین یونگی
کنارش میزنم و میرم تو
_اینجا چقد تغییر کرده،اصن به درختات آب میدی؟چرا انقد خشکن؟
برمیگردم سمتش و سوالی نگاش میکنم
چیزی نمیگه.
بغلم میکنم و آروم میبوستم
_دلم برات تنگ شده بود
دستامو دور گردنش حلقه میکنم
+منم دلم برات تنگ شده بود
ازم جدا میشه و به طرف داخل هدایتم میکنه
_باید همه چیو درمورد اینکه این یه سال کجا بودی توضیح بدی
میخندم
+اوکی،همه چیو برات میگم..
*
*
میدونم بد تموم شد:/
+لعنتی،چه مرگت شده ا.ت؟باید خوشحال باشی
سریع بلند میشم و درو باز میکنم
+الان وقت گریه زاری نیست،باید زودتر از این شهر لعنتی برم
با دیدن مدارکم رو میز لبخند پررنگی میزنم
+خدافظ اجبار های تلخ من
*
*
*
یک سال بعد:
بی میل به اطراف نگاه میکنم...
بار اومدن و زیادی مشروب خوردن فقط روزای اول برام جذابیت داشت الان دیگه برام خسته کننده شده بود.
چشمامو بستم.سرمو گذاشتم رو میز و به روزای خوبی که با یونگی داشتم فکر کردم.
از اینکه پسش زدم پشیمون شده بودم،اونموقع نمیدونستم چقد دوسش دارم.
اون هیچ چیزیو به کسی تحمیل نمیکرد.دقیقا ویژگی ای که همیشه آرزو میکردم که کاش پدرمم داشتش.
کم کم اشک تو چشمام جمع شد
دلم برای جودا،یونگی و حتی بابام و یوجین تنگ شده بود.
هرچیزی که بودن،هر رفتار بدی هم که داشتن بازم خانوادم بودن و اینکه دلتنگشون بشم عادی بود.
اشکامو پاک کردم و بلند شدم...
دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم،باید برگردم...
از اولشم فرار فکر بچه گانه ای بود
از بار میزنم بیرون و تاکسی میگیرم،آدرس پانسیونی که این مدت توش بودمو دادم...
تو راه هم یه بلیط برای اولین پرواز به سمت کره رزرو کردم
*
*
زنگ درو میزنم و منتظر میمونم
~ا.ت دخترم تویی؟بیا بالا
درو هل میدم و میرم تو.
بابام سریع میدوئه و به سمتم میاد...
محکم بغلم میکنه
~عزیزممم...میدونی چقد نگرانت بودیم؟ببخشید که انقد بهت سخت گرفتم،متاسفم
+اشکالی نداره بابا...من متاسفم که بچگانه تصمیم گرفتم،یوجین کجاست؟
~سر کاره
+کاش زودتر بیاد ببینمش.فقط بابا،از یونگی خبر داری؟
~اون اومد دنبالت ا.ت،همه جا رو گشت و وقتی از پیدا کردنت نا امید شد برگشت کره
+آدرسش همونه؟
~اره فکر کنم
ازش جدا میشم
+من میرم پیشش بابا
~درخواستشو قبول میکنی؟
+اوهوم...امشب میام،چمدونمو با خودت ببر بابا...خدافظ
~باشه،خدافظ
با وجود اینکه خونش تقریبا دوره پیاده میرم.
پشت در می ایستم و با اضطراب آیفون میزنم. ولی انگار کار نمیکنه. شونه ای بالا میندازم و شروع میکنم به در زدن
_صبر کن الان میام*داد*
لبخندی میزنم و منتظر میمونم
درو آروم باز میکنه
_تهیونگ به خ-
با دیدن من حرفشو میخوره
_ا.ت
لبخندمو پررنگ تر میکنم
+میخوام بهت یه شانس دوباره بدم مین یونگی
کنارش میزنم و میرم تو
_اینجا چقد تغییر کرده،اصن به درختات آب میدی؟چرا انقد خشکن؟
برمیگردم سمتش و سوالی نگاش میکنم
چیزی نمیگه.
بغلم میکنم و آروم میبوستم
_دلم برات تنگ شده بود
دستامو دور گردنش حلقه میکنم
+منم دلم برات تنگ شده بود
ازم جدا میشه و به طرف داخل هدایتم میکنه
_باید همه چیو درمورد اینکه این یه سال کجا بودی توضیح بدی
میخندم
+اوکی،همه چیو برات میگم..
*
*
میدونم بد تموم شد:/
۲۳.۲k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.