💦رمان زمستان💦 پارت 11
🖤پارت یازدهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتم اماده شم جلو آینه ک ی دفعه زیر چشمو دیدم ک کبوده...دستت بشکنه ایشالله به توام میگن برادر؟...با کلی بدبختی با لوازم های ارلیشم پوشوندمش ..رفتم ی مانتوی سفید با ی شلوار لی آبی روشن پوشیدم ی شال مشکی هم انداختم...
ارسلان: دو ساعتی بود ک منتظر دیانا بودم...دیانا حاضر نشدی؟
دیانا: وایسا ی دو دقیقه دیگه میام...
ارسلان: زیر لب گفتم امیدوارم دو دقیقه دو ساعت نشه...
دیانا: از در رفتم بیرون ک ارسلان روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود سرشو اورد بالا...
ارسلان: مات و مبهوت داشتم دیانا رو نگاه میکرد این اصن دیانایی ک چند ساعت پیش دیدم نبود...خوشگل شدی..
دیانا: مرسی..توام خوب شدی...ارسلان ی پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و شلوار لی مشکی هم پاش بود...
ارسلان: میدونم..
دیانا: خیلی پرویی...دوتایی ریز ریز خندیدیم
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
•چند ساعت بعد•
ارسلان: وقتی ازدواج سوریمون و کردیم دیگه خسته شدیم بودیم از اینکه هی وانمود کنیم عاشق همیم....همش خاله زنک بازی داشتیم...
دیانا: دم گوش ارسلان اروم گفتم...کی این بازی کوفتی تموم میشه؟
ارسلان: تازه اولشه
دیانا: خسته شدم ارسلان... من مثلا دیشب داشتم زیر دست پای داداشم میمردم
ارسلان: منم خیلی دوست دارم زودتر تموم شه استراحت کنم
بابای ارسلان: به به دارین در گوشی حرف میزنین...دارین برنامه میچینین واسه شب؟
دیانا: با حرف بابای ارسلان جا خوردم و از درون سوختم
ارسلان: لبخندی مصنوعی از روی خجالت رو به بابام زدم...خیلی حرفای مسخره ای میزدن حتی اگه دیانا زن اصلیم بود حق دخالت تو زندگیمو نداشتن...
دیانا: بالاخره بعد کلی مسخره بازی رفتیم سمت خونه ارسلان ک درجا لش کرد رو مبل منم رفتم تو اتاقم و ارایشم و پاک کردم و لباسمو عوض کردم که خوابم برد...
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتم اماده شم جلو آینه ک ی دفعه زیر چشمو دیدم ک کبوده...دستت بشکنه ایشالله به توام میگن برادر؟...با کلی بدبختی با لوازم های ارلیشم پوشوندمش ..رفتم ی مانتوی سفید با ی شلوار لی آبی روشن پوشیدم ی شال مشکی هم انداختم...
ارسلان: دو ساعتی بود ک منتظر دیانا بودم...دیانا حاضر نشدی؟
دیانا: وایسا ی دو دقیقه دیگه میام...
ارسلان: زیر لب گفتم امیدوارم دو دقیقه دو ساعت نشه...
دیانا: از در رفتم بیرون ک ارسلان روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود سرشو اورد بالا...
ارسلان: مات و مبهوت داشتم دیانا رو نگاه میکرد این اصن دیانایی ک چند ساعت پیش دیدم نبود...خوشگل شدی..
دیانا: مرسی..توام خوب شدی...ارسلان ی پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و شلوار لی مشکی هم پاش بود...
ارسلان: میدونم..
دیانا: خیلی پرویی...دوتایی ریز ریز خندیدیم
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
•چند ساعت بعد•
ارسلان: وقتی ازدواج سوریمون و کردیم دیگه خسته شدیم بودیم از اینکه هی وانمود کنیم عاشق همیم....همش خاله زنک بازی داشتیم...
دیانا: دم گوش ارسلان اروم گفتم...کی این بازی کوفتی تموم میشه؟
ارسلان: تازه اولشه
دیانا: خسته شدم ارسلان... من مثلا دیشب داشتم زیر دست پای داداشم میمردم
ارسلان: منم خیلی دوست دارم زودتر تموم شه استراحت کنم
بابای ارسلان: به به دارین در گوشی حرف میزنین...دارین برنامه میچینین واسه شب؟
دیانا: با حرف بابای ارسلان جا خوردم و از درون سوختم
ارسلان: لبخندی مصنوعی از روی خجالت رو به بابام زدم...خیلی حرفای مسخره ای میزدن حتی اگه دیانا زن اصلیم بود حق دخالت تو زندگیمو نداشتن...
دیانا: بالاخره بعد کلی مسخره بازی رفتیم سمت خونه ارسلان ک درجا لش کرد رو مبل منم رفتم تو اتاقم و ارایشم و پاک کردم و لباسمو عوض کردم که خوابم برد...
۵۴.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.