رز سفید p10
_اومد جلو تر که چسبیدم به دیوار.....
+تا همین چند دقیقه پیش داشتی عین نینی ها گریه میکردی!
_چی؟....به من میگی نینی؟
+من ....نه نگفتم....
اومد جلو تر و جلوتر ....
دستشو گذاشت پشت گردنم..... و محکم لباشو کوبوند رو لبام....چقدر دلم برای لباش تنگ شده بود....
شاید باورتون نشه ولی آخرین بار وقتی ۱۳ و ۱۷ ساله بودیم همو بوسیدیم.....
+خدایی تو بوسیدن خیلی وحشی بود.....من به گرد پا شم نمیرسیدم....
ازم جدا شد...
_آهااا یه چیزی یادم اومد آره!!!!!
+چ...چی؟
_تو قرار بود...در صورتی با جیمین ازدواج کنی که براش بجه بیاری نه؟
یا خدااا منظورش چیه الان!!
+نه کی گفته...
_هه ...به من نگو که....
وای یا خداا...
+جئون توروخدا...
_جئون....؟؟؟
+منظورم جونگکوک بود....
_خب.....الان که میخوای با من ازدواج کنی.....
باید برای منم بچه بیاری دیگه هوم؟؟؟
+خب....این که چیز مهمی نیست.....بعدا دربارش فکر میکنیم....
اومد جلو و منم نگاهامو ازش میدزدیدم ...
.اومد جلوی جلو....
جوری که اگه حرف میزدیم لبامون میرفت تو هم...و با صدای خمارش زمزمه کرد...
_تو منو چی فرض کردی.....بعدا؟...نظرت راجب همین امشب چیه.....
+ک..کوک تو مستی؟
_گیرم که آره....
+پس عزیزم بیا بریم پایین...بیا دیگه ...
دوباره همون یاغی قدیمی شد....انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش داشت گریه میکرد....
دستشو گرفتم و با زور از پله ها میووردمش
پایین.....
_خب خب...پدر و مادر عزیزم.....
من و کارلا بزودی عروسی میگیریم....لطفا برنامه ها شو خودتون اوکی کنید.....
همه چهرشون این بود که میگفتن
وادافاک؟
_بریم بخوابیم؟هوم؟
+ای خدا....درسته..بریم....
که مامان جونگکوک از اون پایین گفت...
کارلا....خیلی حواست به خودت باشه.....
*=چند سالتونه؟
+تا همین چند دقیقه پیش داشتی عین نینی ها گریه میکردی!
_چی؟....به من میگی نینی؟
+من ....نه نگفتم....
اومد جلو تر و جلوتر ....
دستشو گذاشت پشت گردنم..... و محکم لباشو کوبوند رو لبام....چقدر دلم برای لباش تنگ شده بود....
شاید باورتون نشه ولی آخرین بار وقتی ۱۳ و ۱۷ ساله بودیم همو بوسیدیم.....
+خدایی تو بوسیدن خیلی وحشی بود.....من به گرد پا شم نمیرسیدم....
ازم جدا شد...
_آهااا یه چیزی یادم اومد آره!!!!!
+چ...چی؟
_تو قرار بود...در صورتی با جیمین ازدواج کنی که براش بجه بیاری نه؟
یا خدااا منظورش چیه الان!!
+نه کی گفته...
_هه ...به من نگو که....
وای یا خداا...
+جئون توروخدا...
_جئون....؟؟؟
+منظورم جونگکوک بود....
_خب.....الان که میخوای با من ازدواج کنی.....
باید برای منم بچه بیاری دیگه هوم؟؟؟
+خب....این که چیز مهمی نیست.....بعدا دربارش فکر میکنیم....
اومد جلو و منم نگاهامو ازش میدزدیدم ...
.اومد جلوی جلو....
جوری که اگه حرف میزدیم لبامون میرفت تو هم...و با صدای خمارش زمزمه کرد...
_تو منو چی فرض کردی.....بعدا؟...نظرت راجب همین امشب چیه.....
+ک..کوک تو مستی؟
_گیرم که آره....
+پس عزیزم بیا بریم پایین...بیا دیگه ...
دوباره همون یاغی قدیمی شد....انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش داشت گریه میکرد....
دستشو گرفتم و با زور از پله ها میووردمش
پایین.....
_خب خب...پدر و مادر عزیزم.....
من و کارلا بزودی عروسی میگیریم....لطفا برنامه ها شو خودتون اوکی کنید.....
همه چهرشون این بود که میگفتن
وادافاک؟
_بریم بخوابیم؟هوم؟
+ای خدا....درسته..بریم....
که مامان جونگکوک از اون پایین گفت...
کارلا....خیلی حواست به خودت باشه.....
*=چند سالتونه؟
۲۲.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.